ابن یمین
غزل ها
شمارهٔ ۲۹۹: تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی غرق خونم چون گل و همچون بنفشه سوگوار تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی گر تو باز آئی بصلح از من نبینی جز وفا گر چه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی ابن یمین