مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۱۳ - هم در ثنای او: ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت از آن که بودش پروردگار از آتش و آب گرفت از آب صفاور بود از آتش نور چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام برون نیامد جز کامکار از آتش و آب همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن که هست گوهر آن بی قرار از آتش و آب به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت شکوه هیبت او کردگار از آتش و آب علاء دولت و دین خسروی که حشمت او ستد به قوت عدل اقتدار از آتش و آب به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی اگر چه باشد پیشش بسیار از آتش و آب هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی کنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب شکوه او به امارت اگر درآرد سر بودش رای زن و کاردار از آتش و آب خیال جان بداندیش چون بر او گذرد به پیشش آرد نزل و نزار از آتش و آب وگر شوند به بیداری آب و آتش مست برد مهابت دادش خمار از آتش و آب ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد زدوده ذات چو زر عیار از آتش و آب خدایگانا در موقف مظالم تو کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ چنانکه داشت دو رنگ ذوالفقار از آتش و آب مثال حزم تو را دست و پای از آهن و سنگ لباس عزم تو را پود و تار از آتش و آب ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر جهان توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب به بزم و رزم تو شاید که زاید و خیزد ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب به جان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت که یافتست به جان زینهار از آتش و آب چو رزمگه راتف و سرشگ حمله و خوی کند چو دوزخ و دریا کنار آتش و آب به مرغزار قضا از درخت بأس و عمل دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب تو حمله آری چو آب و آتش از چپ و راست به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب نه آب گیرد موج نه آتش آرد جوش چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد چه باک داری در کارزار آتش و آب زمین و که را پیرار لشگر تو به هند کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال گرفت بقعه کفر اعتبار از آتش و آب چو بانگ موکب تو بر بساط غزو بخاست نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب همی گذشتند اندر مصاف هایل تو یلان چون سپر جان سپار از آتش و آب ندید ملتی سودی ز باد پیمودن نیافت نیز ره آن خاکسار از آتش و آب بماند عاجز و حیران که شد زمین و هوا به چشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی هلاک بر تن و جانش ببار از آتش و آب فدای جان و تنش کرد پیل و مال چو دید چنین دو دشمن کینه گذار از آتش و آب به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشگر نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب طریق برهمنان دیده ای که چون باشد زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب در آب و آتش جان و روان دهند به طبع بلی کنند همه افتخار از آتش و آب چو شیر و مار برو زن سپه به رویش آر به چنگ شیر و به دندان مار از آتش و آب چو همتت همه غزو است و مانعی نبود وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج بنای بتکده قندهار از آتش و آب بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست سپاه را مددکاری آر از آتش و آب تو را چو آب و چو آتش مطیع و منقادند چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ بود سپاه تو را دستیار از آتش و آب تو را به میمنه و میسره روان گردد دو خیل دل شکر جانشکار از آتش و آب بکش به گرد معادی دین سکندر وار بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج دو صف طرازد هر مرغزار از آتش و آب بر آن سپاه که بدخواه دولت تو بود برند حیله حباب و شرار از آتش و آب زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب ولیک تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد که داشته است همه ساله عار از آتش و آب نگنجد اندر طبعش که هیچ وقت او را به هیچ کار بود پیشکار از آتش و آب تو معجز ملکانی و هست رای تو را به ملک معجزه بی شمار از آتش و آب اگر گسسته شود مهرت از مدار فلک شود گسسته فلک را مدار از آتش و آب وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم خلد عدوی تو را خارخار از آتش و آب خدای خط تو صد ساله ملک داد آن روز که جوش کرد همه شابهار از آتش و آب عقار خواه خوش لعل جام با ممزوج که سست گردد طبع عقار از آتش و آب ز می گساری مه پیکری که گویی هست بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب همیشه تا به جهان اقتضای طبع آن است که گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب نتیجه ای است ز طبع این قصیده اندر وی لطیف معنی یابی هزار آتش و آب چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی بماند خواهد این یادگار از آتش و آب مسعود سعد سلمان