مسعود سعد سلمان
قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح سلطان مسعود: نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب همی نخسبم شبها و چون تواند خفت کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب همه بکردم هر حیلتی که دانستم مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب بدیع و نغز برآراسته است چهره او به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب نبست صورت ما به جمال صورت او نشد پدید که گردد مصور آتش و آب نکرد یاد من و یادگار داد مرا خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب بسا فراوان روزا که از سراب و سموم گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب در آب و آتش راندم همی و گشت مرا به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب علاء دولت مسعود کار و نهیش را مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب ز باد خاک در آمیخته برون نگرد سوار جنگی بیند برابر آتش و آب سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب به دست گوهربارش در آب و آتش رزم کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب شرار موجش باشد بر آسمان و زمین که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاور آتش و آب به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب شها چو آید دریای کینه تو به جوش ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب تبارک الله سلطان امر و نهی تو را چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند اگر برند خصومت به داور آتش و آب ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب شگفت نیست که از رای عدل گستر تو شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب همیشه تا به جهان هست عالی و سافل به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب مسعود سعد سلمان