شاه نعمت الله
غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸: عشقش همی جستم به جان دل گفت درجان منست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفتم که این جانان کیست ، جان گفت جانان منست عشقش همی جستم به جان دل گفت درجان منست هر جا که مه روئی بود آنی از او دارد ولی آنی که او دارد همه می دان که از آن منست در کنج ویران دلم گنجیست پنهان عشق او گنجی اگر باید تو را در کنج ویران منست از مجلس اهل دلان خواهی که تا یابی نشان آن مجمع جمع چنان زلف پریشان منست میخانه خوش آراسته رندی خوشی نوخواسته ساقی سرمست خوشی امروز مهمان منست زنّار کفر زلف ما رو در میان بندش بپا آنگه به صدق دل بگو کاین کفر ایمان منست سید مرا بنواخته سردار رندان ساخته هرجا که یابی حاکمی محکوم فرمان منست شاه نعمت الله