وطواط بلخی
قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح خاقان ارسلان خان کمالالدین ابوالقاسم محمد: ای روی تو آفتاب تابان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای روی تو آفتاب تابان بردی دل و نیست بر تو تاوان تو آفت جانی و جهانی نام تو نهاده اند جانان چون عهد تو پشت من شکسته چون جعد تو کار من پریشان هجر تو مرا ز پای افگند فریاد مرا ز دست هجران! با خد تو تیره ماه گردون از قد تو طیره سرو بستان درد دل صدهزار کس را یک بوسه ز دو لب تو درمان با دو لب تو شکر نباید زیره نبرد کس بکرمان آنجا که لب و رخ تو آید حاجت نبود براح و ریحان بی دو رخ تو آید بی دو لب تو چه راحت از جان ؟ چندان که تراست خوبی ، ای یار عشقست مرا هزار چندان صد کوه جفای تو کشیدم یک ذره ندیمت پشیمان هستند ببند هر که هستند در دست تو کافر و مسلمان شب ها ز فراق تو دو چشمم چون دامن خیمه روز باران در دیدهٔ من چرا بود آب ؟ گر چاه تراست در زنخدان سر گشته چو گوی شد دل من تا زلف تو گشت همچو چوگان بخشای بر آن که دل کند گوی پس با تو در افگند میدان گفتی که : نهفته دار رازم تکلیف مکن ، مرا مرنجان با سرخی اشک و زردی رخ راز تو نهفته داشت نتوان وقتست که قصه ای نویسم از جور تو سوی قصر خاقان خاقان معظم ، آنکه او راست گردون و نجوم او بفرمان فرزانه کمال دولت و دین بی خوف کمال او ز نقصان بوالقاسم ، آنکه در کف او مقسوم شدست رزق انسان محمود ، که نام فرخ او برنامهٔ حمد گشت عنوان رادی ، که ممهدست و معمور از بخشش او بلاد توران گردی ، که مؤیدست و منصور از کوشش او لوای ایمان اجسام مخالفانش در خاک از نوک سنان اوست پنهان ارواح متابعنش در جنگ از گرز گران اوست لرزان از خدمت اوست جاه اشراف وز حضرت اوست لاف اعیان گیتی ببقاش داده میثاق دولت بوفاش کرده پیمان ای دامن قدر تو برفعت پیراهن چرخ را گریبان ای مهر ترا قرینه نصرت وی قهر ترا نتیجه خذلان هم لؤلؤ جود را کفت بحر هم گوهر فضل را دلت کان مأمور اشارت تو گردون منقاد ارادت تو کیهان شمع هنر تو عالم آرای ابر کرم تو گوهر افشان نه حلم تراست هیچ غایت نه علم تراست هیچ پایان چون رستم سکزیی بهیجا چون طاتم طایبی در ایوان از لطف تو خانهای احباب بانضهت روضهای رضوان وز عنف تو حله های اعدا با وحشت حفره های نیران سبحان الله ! چه روز بود آنک راندی تو بسوی غز و یکران ؟ در زیر تو باره ای چو کوهی در دست تو نیزه ای چو ثعبان از نعرهٔ تو زمکانه واله وز حملهٔ تو سپهر حیران با لطف تو همچو آب آتش با قهر تو همچو موم سندان بارنده بساعتی حسامت بر بفعهٔ اهل کفر توفان از تو شده قصر شرع آباد وز تو شده دار شرک ویران بنموده برای نصرة حق تیر تو در آن غزات برهان از پیش سنان چون شهبت بگریخته صد هزار شیطان ایرانت شده بزیر رایت تورانت شده بزیر فرمان معلوم شده ز خاتم تو کیفیت خاتم سلیمان ای کرده بدست مرد دانا هم نام بخدمت تو ، هم نان من بنده هزار بار دیده از بخشش تو نعیم الوان طبعم ز مواهب تو تازه جانم ز مکارم تو شادان زان پس که مرا عنایت تو پرورده بنعمت فراوان منویس بگفت خصم نامم بر حاشیهٔ کتاب نسیان تا هست زمین همیشه ساکن تا هست فلک همیشه گردان جز شمع سخا و فضل مفروز جز تخم وفا و عدل مفشان اندر سفر و حضر ز آفات بادات نگاهدار یزدان دل کفته عدوی تو چو خامه سر کوفته خصم تو چو سندان وطواط بلخی