وطواط بلخی
قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - هم در مدح اتسز گوید: ای کفت بحر ایادی و دلت کان علوم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای کفت بحر ایادی و دلت کان علوم در معلی ز تو آموخته افلاک رسوم گشته از کف تو آثار مسایی مشهود شده از طبع تو اسرار حقایق معلوم در کف حاسد تو سوسن آزاده چو خس در کف ناصح تو آهن فولاد چو موم نیست با وجود تو در گرد جهان یک مسکین نیست با عدل تو در روی زمین یک مظلوم هر سمومی ، که نه از خشم تو ، آن هست نسیم هر نسیمی ، که نه از عفو تو ، آن هست سموم هر که جز کف تو بوسد بر خلقست خلق هر که جز مدح تو گوید بر عقلست ملوم مادحان را نبود غیر تو هرگز ممدوح خادمان را نبود به ز تو هرگز مخدوم تحفهٔ لفظ تو ماهیت آفاق و نفوس سخرهٔ جان تو کیفیت افلاک و نجوم هست از خنجر تو ولوله در بقعهٔ ترک هست از نیزهٔ تو زلزله در خطهٔ روم فتح از تیغ گهربار تو گشته موجود بحر از کف درر بار تو گشته معدوم بنده ای گشته جهان ، جاه ترا، سخت مطیع خادمی گشته فلک ، نیک خدوم طلب غایت مرگست عداوت با تو گفته اند اهل معانی : طلب الغایهٔ شوم هر که با کینت و حرصست ز جان محرومست اینت نیکو مثلی:« کل حریص محروم » خسروا ، عید بخدمت سوی صدرت آمد موسم عید تو بادا بسعادت مرسوم باد پروانهٔ تو نافذ و هم اندر عید مادحت را برسانند ز دیوان مرسوم وطواط بلخی