وطواط بلخی
قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - هم در مدح اتسز گوید: شهی که نقش نگین جلال شد نامش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شهی که نقش نگین جلال شد نامش همه ملوک زمانه اسیر در دامش خدایگان جهان، شاه شیردل اتسز که شیر چرخ بترسد ز شیر اعلامش جمیل گشت معالی بحسن اقبالش جمال یافته معانی بفرایامش همه اکابر گیتی رهین افضالش همه افضال ایام غرق انعامش عدوی دولت او چون بدست گیرد جام شراب زهر کند روزگار در جامش در اضطراب از آنست آسمان شب و روز که برد هیبت شمشیر شاه آرامش بروز بزم کمین مطربیست ناهید بروز رزم کهین قایدیست بهرامش بجز خیال نماند اثر ز کلب الروم اگر بخواب بیند خیال صمصامش در افتد ز سریر و بر افتد ز سرور اگر برند بموالی هند پیغامش عنایت ازلی عدل داده تعلیمش سعادت فلکی خیر کرده الهامش بنزد عقل ز گردون شریفتر باشد هر آن زمین که مشرف شود باقدامش بوام دارد بدخواه جان ز خنجر او شدست وقت که گردد گزارده وامش اگر عدوی وطن گیرد از برون جهان هم اندر آید آفات از در و بامش مزینست زمانه بجاه و اقبالش مرتبست ممالک بتیغ و اقلامش کدام عاقل دانا که او نجست هوا ؟ کدام توسن سرکش که آن نشد رامش؟ زمانه کرد ز احوال خویش آگاهش ستاره داد ز اسرار خویش اعلامش همیشه تا که صلاح و فساد اهل زمین بود ز دور سپهر و ز سیر اجرامش نظام باد هدی را برایت ورایش جمال باد جهان را بنامه و نامش بهفت قسم زمین ولایتش مرساد ز هفت گردون رنجی بهفت اندامش چنان که کام من از خلعتش بحاصل شد همیشه باد بحاصل ز مملکت کامش وطواط بلخی