وطواط بلخی
قصاید
شمارهٔ ۹۸ - هم در ستایش ملک اتسز: منت خدای را، که باقبال شهریار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
منت خدای را، که باقبال شهریار شد رکن ملک و قاعدهٔ ملت استوار خوارزمشاه عالم عادل ، که در جهان ناورد گشت چرخ چنو هیچ شهریار خورشید خسروان ملک اتسز ، که کردهاش فهرست آسمان شد و تاریخ روزگار آن صورت جلالت و آن جوهر شرف آن عنصر سیادت و آن مفخر تبار شاهی ، که ملک را بیسارش بود یمین شاهی، که خلق را بیمینش بود یسار از عزم او نفاذ ربودست آسمان وز حزم او ثبات گرفتست کوهسار نه دست بر نوال گشاده چنو جواد نه پای در رکاب نهاده چنو سوار از جاه او حدیقهٔ حق گشته پر نعیم وز فر او صحیفهٔ دین گشته پر نگار ناهید هست ز آیت بزمش کمین اثر بهرام هست ز آتش رزمش کهین شرار کرده بدیده های کواکب ز سالها ایام ملک او را افلاک انتظار کار موافقان شده از سعی او تمام جان مخالفان شده از تیر او فگار ای چرخ را بقدر رفیع تو اقتدا وی عدل بملک بسیط تو افتخار از یمن طالع تو و اقبال بخت تو شد سعد با سعادت و شد بخت بختیار طبع ترا ز عصمت و مردانگی لباس جان حکمت و فرزانگی شعار باقیست طبع تو ، که معانی دهد ثمر بازیست جود تو ، که محامد کند شکار باعظم همت تو ، کم از ذره ای فلک با فیض بخشش ، تو کم از قطره ای بحار چون از فزع بلرزد میدان طعن و ضرب چون از یلان بخیزد آواز گیرو دار اوهام سرکشان شود حیران ز هول اشخاص صفدارن همه عاجز شود ز کار مطروح شخص فوجی در پای اضطراب مجروح جان قومی از دست اضطرار بر خوان فتنه مطعم آن سخت بی مزه وز حوض مرگ مشرک او نیک بدگوار از تو فلک نماند آن روز بی گزند وز تو جهان نیابد آن لحظه زینهار کوبد عمود تو سر ابنای کین چو گوز دوزد خدنگ تو عدل اعدای دین چو نار ای بس بلند را! که کند همت تو پست وی بس از عزیز را ! که کند خنجر تو خوار شاها ، خدایگانا ، در هر مراد هست تدبیر تو موافق تقدیر کردگار در عهد تست اختر تابنده را مسیر در حکم تست انجم گردنده را مدار رفتی ز دار ملک دو بار و هزار شهر از حشمت تو گشت گشاده در این دیار اول بلاد ترک گشادی و آمدند در بند بندگی تو خانان نامدار کردند سرمه گرد رهت را باعتقاد بردند سجده خاک درت را باختیار افراسیاب را نه همانا بدست بود ملکی ، که آن نهاد ترا چرخ در کنار بار دگر بسوی خراسان شدی و بود هم یمن بر یمینت و هم یسر بر یسار گردونت مائده ده و دولت شراب ده گیتیت غاشیه کش و نصرت سلاح دار در هر بلاد کز تو خبر گشت منتشر در هر دیار کز تو اثر گشت آشکار جستند بندگیت و نمودند چاکریت شاهان آن بلاد و بزرگان آن دیار کردند جاه و مال باخلاص بندگی در زیر پای مرکب میمون تو نصار چون رایت مبارک تو رفت سوی مرو تا کار مرو گیرد از قبال تو قرار در اول انقیاد نمودند اهل مرو بستند پیش تو کمر صدق بنده وار تو نیز بر اذیت خلق حمید خویش کردی بجای هر یک ایادی بی شمار معجب شدند ناگه و معثر بلطف تو خود چیست در جهان بتراز عجب و اعتثار؟ پس عاقبت بدامن خلدان زدند دست تا لاجرم بر آمد از آن ابلهان دمار با خنجر چو آتش و آب تو از گزاف کردند باد ساری و گشتند خاکسار یا رب! چه روز بود که نیلوفری حسام از خون خلق کرد همه مرو لاله زار؟ در هیچ کار زار ندیدند هیچ خلق تا در جهان پدید شد آیین کار زار یک طایفه بسلسهٔ بند بسته سخت یک طایفه بصاعقهٔ تیغ کشته زار چندان هزار کشته گروه از پی گروه چندان هزار بسته قطار از پس قطار اینست چاشنی ز شراب حسام تو هان ! ای ملوک عرصهٔ آفاق اعتبار! آنگه شدی بخطهٔ آموی و در زمان بگرفتی آن ولایت و بگشادی آن حصار با حملهٔ تو قلعهٔ آموی را چه قدر ؟ خیبر چه پای دارد با مرد ذوالفقار ؟ امروز در نواحی عالم نماند کس کورا بپیش تیغ تو قدرست و اقتدار تو شیر شرزه ای و گوزنان عدم شوند هر گه که شیر شرزه بجنبد ز مرغزار باز آمدی بمرکز اقبال بر مراد نصرة قرین و چرخ مطیع و خدای یار از میوهٔ مطالب آمال بهره مند در روضهٔ لطایف و لذات شاد خوار بر عطف دولت تو جلالت بود ردا در دست حشمت تو سعادت شود سوار اکنون جهان ترا شده ، چونانکه خواستی مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار می نوش باده ای ، ز امانیش رنگ و بوی می پوش جامه ای ، ز معالیش پود و تار خوارزم بی مواکب تو بود چندگاه ایام او شده بصف چون شبان تار و اکنون بفر موکب و اقبال موردت با خوشی ارم شد و با حسن قندهار شاها، ز بنده یک دوسخن ، کز نفایسست داننده یاد گیرد بر وجه یادگار بی عدل نیست کنگرهٔ ملک مرتفع بی علم نیست قاعدهٔ عدل پایدار هر ملک را بعدل ثباتست و انتظام هر علم را بعقل ظهورست و اشتهار چون ملک بر و بحر ترا داد آسمان آنرا بعلم و عدل همی باش حق گزار اعلام عدل را بمساعی بلند کن و ارباب علم را بایادی نگاه دار از مخطیان مپوش رخ عفو و عاطفت بر مجرمان مبند در توبه و اعتذار تو شاه بردباری و در حق مجرمان جز عفو نیست عادت شاهان بردبار خیر ملوک عصری و در خیر کوش ، از انک پاداش خیر خیر دهد آفریدگار تا نور و نار هست به از ظلمت و دخان تا راح و روح هست به از محنت و خمار هرگز مباد موکب عمر ترا غروب هرگز مباد مرکب عز ترا عثار بادا بهار حاسد ملک تو چون خزان بادا خزان ناصح صدر تو چون بهار از گلبن سعادت و اقبال و خرمی گل باد در کف تو در چشم خصم خار وطواط بلخی