وطواط بلخی
قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در وصف قلم و خاتم و مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز: چیست آن شکل آسمان کردار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چیست آن شکل آسمان کردار؟ کآفتاب اندرو گرفته قرار دیده کس آفتاب ناسایر دیده کس آسمان نادوار؟ نعمت و محنتست از آثارش آسمان را چنین بود آثار گه خورد زینهار بر اعدا گاه احباب را دهد زنهار ناظم کارها بی تدبیر کاشف راز ها بی گفتار زو یکی را بشارتست بتخت زو یکی را اشارتست بدار عاشق زار نی و پیکر او زرد و چفته بسان عاشق زار زرد شد تا چشیده شربت عشق چفته شد نا کشیده فرقت یار هست لاغرتر از میان صنم هست کوچک تر از دهان نگار نیست مار و چو مار حلقه شده وندرو مهره ای چو مهرهٔ مار اصل او را وجود در دل خاک شکل او را حصول از تف نار موم کز نقش او خبر یابد کنار آهن کند به موقف کار هر چه یک باره موم او بندد نگشایند صد هزار سوار بر در گنج سد او از موم به ز سد سکندری صد بار اوست گردون و او را قطب هست انگشت شاه گیتی دار دوم خاتم سلیمان اوست در ممالک بقدرت و مقدار شاه خواهد بدان دلیل گرفت همه ملک جهان سلیمان وار شاه غازی، علاء دولت و دین آن فلک اقتدار کوه وقار بوالمظفر ، پناه دین، اتسز که ظفر را ز تیغ اوست شعار آن چو ایمان منزه از هر عیب و آن چو تقوی مطهر از هر عار فضل را در دلش کمال و جمال جود را از کفش شعار و دثار بفزع وقت کین برانگیزد عنفش از چشمهٔ حیات غبار بکرم روز مهر بنشاند خلقش از آتش جهیم شرار طاعتش عادت شهور و سنین خدمتش عدت صغار و کبار قطره های عطای او گه رزم مانده عاجز چو پنجه های چنار ملک او بی زوال همچو روان علم او بی کران همچو شمار چرخ از آن زر همی زند هر شب تا کند بر سر ولیش نثار صبح از آن تیغ می کشد هر روز تا کند سینهٔ عدوش فگار طیره از حلم او همیشه جبال خیره از علم او همیشه بحار دست او قطب بخششت و برو ساخته چرخ مکرمات مدار با سخای یمین گه بذل بحر و کان را نماید هیچ یسار ای ممالیک مجلس تو ملوک وی عبید جناب تو احرار از تو عمر مخالفان اندک وز تو عز موافقان بسیار شیر فرش ترا ز حشمت تو شیر گردون شده کمینه شکار تیغ تو هست در مواقف حرب نایب تیغ حیدر کرار قدرت تخت و منبر اسلام آفت درع و مغفر کفار پیشهٔ اوست بردن ارواح عادت اوست غارت اعمار پاک چون خاطر اولوالباب تیز چون فکر اولوالابصار حبل دین را بدوست استحکام خیل حق را بدویت استظهار عاشق فتح شد وزین باشد رخ بخون همچو عاشقانش نگار دی کلید حصار اعدا بود که گشایند هر چه هست حصار باز امروز قفل ملک تو شد که نگهدارد این بلاد و دیار آنچه مرغست کلک تو؟ که مقیم همه در مشک باشد منقار پیک عقلست و پیک دید کسی که مرو را بسر بود رفتار؟ گل نماید همی ز معدن گل در بر آرد همی ز چشمهٔ قار هست زرد و نزار و شاید، از آنک گل خورد وین چنین بود گلخوار بسته دارد میان و بگشاید نیک آسان و امور پس دشوار هست نالان و نیستش اندوه هست گریان و نیستش تیمار علم نامی بدست اوست جماد عقل فربه بدست اوست نزار سر بریده است و کس بریده سری مثل او دیده، ناقل اخبار ؟ دل دریده است و کس دریده دلی شبه او دیده صاحب اسرار؟ رخ تاریک باشدش پیوست تن بیمار باشدش هموار حق منبرست از آن رخ تاریک دین صحیحست از آن تن بیمار دو گواهند بر جلالت تو کلک در بار و تیغ جان او بار کرده اند از نهیب این دو گواه همه عالم ببندگیت اقرار گر ستوده است مکر نزد خور بر بدانیش در صف پیکار تو بدین کلک و تیغ با اعجاز معجز دین همی کنی اظهار کلک و تیغ تراست مکر و که دید دو زبان یا دو روی جز مکار؟ ای شب دوستان ز مهر تو روز وی گل دشمنان ز کین تو خار از جهان زادی و بهی ز جهان چون جواهر، که زاید از احجار دوستان از عطات با برگند تو بهاری و دوستان اشجار دشمنت تا چسیده شربت عز گشت از ضربت حوادث خوار گل ندیده بچیده خار بلا می نخورده کشیده رنج خمار جان بمحنت دهد هر آن جاهل که کند نعمت ترا انکار تا ز تأثیرپذیر دور گردونست روز روشن معاقب شب تار بر جهان ظفر چو مهر بتاب بر ریاض هنر چو ابر ببار خاضعت باد گنبد توسن طایعت باد عالم غدار بر زبان زمانه باد روان مدح تو بالعشی والابکار وطواط بلخی