وطواط بلخی
قصاید
شمارهٔ ۷۷ - نیز در مدح اتسز گوید در بازگشت از جنگ ماوراء النهر: ای ز آب تیغ تو تازه ریاحین ظفر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای ز آب تیغ تو تازه ریاحین ظفر وی بنور رأی تو روشن قوانین هنر هر کجا اوصاف تو ، آنجا بود مجد و شرف هر کجا اصناف تو ، آنجا بود فتح و ظفر عالمی را مرکب عزت سپرده زیر پای امتی را طایر عدلت گرفته زیر پر با جلال تو سپهر پر صنایع نیم کار با کمال تو جهان پر بدایع مختصر دو نشانست از عطای دست تو : بحر و سحاب دو نمونه از ضیای رأی تو :شمس و قمر بر در پیمان تو چرخ فلک افگنده رخت بر خط فرمان تو خلق جهان آورده سر ملک را تدبیر تو چونان که خنجر را فسان علم را تقریر تو چونان که بستان را مطر پیکر افضال را فیض عطای تو روان دیدهٔ اقبال را نور لقای تو بصر مدحت اخلاق محمود تو تسبیح انام ساحت درگاه میمون تو محراب بشر هست در اصناف دانش گفتهای تو مثل هست در انواع مردی کردهای تو سمر یک حدیقه است از ریاض عالم عفوت بهشت یک نتیجه است از حریم آتش خشمت سقر چرخ اعظم با الف قدر تو همچو زمین بحر قلزم با سخای دست تو همچو شمر مرد و زن را کرد قارون جودت از زر و درم بحر و کان را کرد مفلس دستت از در و گهر نور در دست بداندیشان گشته ظلام زهر در کام نکوخواهان تو گشته شکر از هنر صد درج و از تو یک بیان ماجری وز گهر صد گنج و از تو یک نوال ماحضر دستیار دولت تو هم شهور و هم سنین پایکار هیبت تو هم قضا و هم قدر ناصح صدر ترا و حاسد قدر ترا بهره از افلاک خیر و حصه از ایام شر در شرف بیشی زعالم ، گر چه هستی اندرون نی لئالی در صدف باشد جواهر در حجر؟ تو جهان داری و دارای جهان ، تا رستخیز کس نخواهد بود چون تو جهانداری دگر از وجود تو بیان شد هرچه بود آفاق را در عرب وندر عجم از حیدر و رستم خبر نیست یک خطه ، که آنجا نیست عدلت منتشر نیست یک بقعه ، که آنجا نیست حکمت معتبر گاه از سقسین بری رایت بحد بر سخان گاه از خاور کشی لشکر بسوی باختر گاه آری جند و منقشلاق اندر زیر خنگ گه سمرقند و بخارا ، گه تراز و کاشغر آسمانی ، ز انت آرامش نباشد از مسیر آفتابی ، ز انت آسایش نباشد از سفر تا درخت فتح آب از چشمهٔ تیغ تو یافت هر زمان از وی همی ملکی دگر آید ببر خسروا ، بردی سپه سوی سمرقند ترا بود نصرة هم عنان و بود دولت راهبر از جلالت سوی اقدامت عدد اندر عدر و ز سعادت سوی اعلامت حشر اندر حشر لشکری از سرکشان در خدمتت بی ترس و باک زمره ای از صفدران در موکبت جان سپر هر کجا بفراخت جاه تو بفیروزی لوا هر کجا بنمود بخت تو ز بهروزی اثر خسروان آن طراف کردند صدرت را سجود سروران آن زمین بستند امرت را کمر خطبهٔ آن خطبه گشت از نعمت تو با جاه و قدر سکهٔ آن بقعه گشت از نام تو با زیب و فر ای بسا ، ناکام ، کو از دولتت شد کامگار ! وی بسا ، بی نام ، کو از حشمتت شد نامور! خازن اقبال گویی از قدیم الدهر باز داشت آماده ز بهر خدمت تو سربسر هر خزاین کو نهده بود اندر شرق و غرب هر دفاین کو نهفته بود اندر بحر و بر بنده و آزاد اعدا را بمالیدی بتیغ چون فتد در مرغزار آتش بسوزد خشک و تر رایت تو در سمرقند و ز باد تیغ تو روم گشته چون بلاد عادیان زیر و زبر چون ز حال ماوراء النهر فارغ آمدی با هزاران دولت و نعمت بسوی مستقر یسر با خیل تو کرده خواب در یک خوابگه یمن با جیش تو شد خورده آب در یک آبخور خطهٔ خوارزم اکنون با جلال مقدمت از ارم مانوس شد و ز حرم محروس تر منت ایزد را که حاصل کرد تأیید فلک هر چه از دولت ترا موعود بود و منتظر سایهٔ عدلت گرفت از ترک تا حد حجاز بسطت ملک رسد از هند تا حد خزر رایت جاهت در اکناف هدی شد مرتفع آیت عزت در اکناف جهان شد منتشر مرجع اهل هدی گشتند در دوران تو زان سپس کاهل هدی بودند مانده در بدر چون بتو ایزد زمام جملهٔ عالم سپرد تو بعالم در ، طریق بخشش و نیکی سپر بر خلایق داد کن ، زیرا که در آفاق نیست نزد ایزد کس گرامی تر زشاه دادگر هست نیکی آن شجر، کز شاخ او ناید همی جز ثواب و جز ثنا در آجل و عاجل ثمر سیم و زر در وجه نام نیک نه ، کز روی عقل هست گنج نیک نامی به ز گنج سیم و زر تا بصنع ایزدی ، بر اوج گردون ، شکل ماه گاه گردد چون کان و گاه گردد چون سپر بهرهٔ احباب تو باد از جهان لهو و طرب حصهٔ اعدای تو باد از فلک رنج و ضرر خسروان را خاک ایوان رفیع تو مقام صفدران را صحن در گاه شریف تو مقر باد مژگان همچو بیکانها شده در دیده ها بر بدی آن را که باشد سوی درگاهت نظر وطواط بلخی