وطواط بلخی
قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح اتسز: رفت آن نگار و عشق آن نگار ماند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
رفت آن نگار و عشق آن نگار ماند او شد ز دست و دست نشاطم ز کار ماند از دیده رفته چهرهٔ همچنون نگار او وز اشک دیده چهرهٔ من پر نگار ماند از چشم من جمال دو رخسار یار رفت وندر دلم خیال دو رخسار یار ماند بودی مرا قرار دل از دیدن رخش او رفت وبی رخش دل من بی قرار ماند خوردم بسی شراب وصالش، کنون مرا حاصل از آن شراب سر پر خمار ماند پروردمش به خون دل اندر کنار خویش رفت آن نگار و خون دل اندر کنار ماند گلنار بود طلعت زیبای او مرا اکنون ز دست گل شد و دریده خار ماند مقهور قهر او دل من گشت و نیک گشت موقوف عشق او تن من ماند و زار ماند در عشق او نماند مرا فکر صواب گر ماند، مدح بارگه شهریار ماند خوارزمشاه، آنکه ز بذل یمین او دریا ز در و کان ز گهر بی یسار ماند شاهی، که جان حاسد او تا بروز حشر از حیرت حوادث گیتی فکار ماند آن کو نجست دولت فخر از جانب او در بند محنت آمد و در دام عار ماند از فضل او بیانی در هر بلاد رفت وز تیغ او نشان در هر دیار ماند آن آتشت هیبت او در جهان، کزو گردون ثابتات بزیر شرار ماند از سیر مرکبان قضای بد فلک بر چهرهٔ بقای حسودش غبار ماند ای آنکه دیده های فلک تا بنفخ صور از کرده های تیغ تو در اعتبار ماند گردون بجنب جاه تویی ارتفاع گشت گیتی زنکس خوف تو بی اقتدار ماند هرگز ندید کس بصدر تو لحظه ای خواهندهٔ عطای تو در انتظار ماند تو بر سیر ملکی و بدخواه ملک تو در قبضهٔ شداید قبوض ایار خوار ماند با جاه بی شمار تو تا حشر خصم را زان جاه بی شمار ماند بر نام و نامهٔ تو دهد بوسه بنده وار هر جا که در زمانه یکی نامدار ماند شاها، تویی که خصم تو از بیم تیغ تو بی حصه از نعیم جهان در حصار ماند اکنون تو آمدی، نه برآنم که در حصار بیش از دو روز خصم ترا روزگار ماند بگذار جان دشمن و بفروز جان دوست کز رفتگان دهر همین یادگار ماند تا ریزکان دهر بخوانند آن سیر کندر جهان ز رستم و اسفندیار ماند اندر حریم ملک بمان پایدار تو کز دولت تو دین هدی پایدار ماند بادا بهار ملک تو تازه، که تا ابد باغ بهار دشمن تو بی بهار ماند وطواط بلخی