وطواط بلخی
قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز: نه رخست آن ، که زهره و قمرست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نه رخست آن ، که زهره و قمرست نه لبست آن ، که سر بسر لشکرست نیست درصد هزار سوسن و گل آن طراوت که اندران پسر ست خانه او زحسن طلعت او نیست خانه، که جنتی دیگر ست او قبا پوشد و کمر بندد وز قبا و کمر مرا اثرست رویم از چین پایان چو بندگاه قباست پشتم از خم چو حلقهٔ کمرست حالم از بد بدتر شدست و رواست کان نگارین زخو ب خوبترست سیم وزر پاک رفت در عشقش جان و دل نیز هر دو بر خطرست با چنا نرخ چه جای جان و دلست ؟ با چنان لب چه جای سیم و زرست ؟ سوی جانم زلشکر غم او هر زمانی نفر پس نفرست گه دلم گرم و گه دمم سردست گه لبم خشک و گاه دیده ترست آه ! از عشق نیکوان ، کین عشق همه رنج تنست و دردسرست خبر رنج من بعالم رفت ای دریغا! که یار بی خبرست نظری کردی ، ار بدانستی که ملک را بحق من نظرست شاه غازی علاء دولت ودین بوالمظفر که صورت ظفرست شهریاری ، که سایه حفظش تیر احداث چرخ را سپرست دست او هست در سخا شجری که ایادی ثمار آن شجرست کف کافی او همه کرمست دل صافی او همه هنرست حشمتش جسم ملک را جانست فکرتش چشم ملک را بصرست در فتوح بلاد بدکیشان ملک او چون خلاف عمرست همه احکام او ، بامر و بنهی همچو احکام شرع معتبرست ید بیضای گوهر افشانش شب اومید خلق را سحرست همت او بروز و روزی خلق همچو مهر و سپهر مشتهرست صد هزاران هزار گنج گهر از کفش یک عطای ما حضرست خسروا ، تیغت آتشیست ، کزو جان دشمن چو دود پر شررست چرخ در جنب قدر ت خاکست بحر در پیش دست تو شمرست قدر تو چون سپرو چون مهرست امر تو چون قضا و چون قدرست کردهٔ تو صحیفهٔ خیرست گفتهٔ تو طویلهٔ دررست خدعهای مخالفان گه جنگ پیش شمشیر تو همه هدرست سورهٔ خسروی ترا یادست آیت مردمی ترا زبرست چشم خصمت چو دیده نرگس سخت بی نور و نیک با سهرست داد یزدان ترا ، بحمدالله هر چه آن از محاسن سیرست نیکویی کن شها ، که در عالم نام شاهان بنیکویی سمرست بد نشاید، که در برابر بد هم بد روز حشر منتظرست وز رضا دادن بدان ببدی هم حذر کن ، که موضوع حذرست ناصحی کان ترا بد آموزد نیست ناصح ، که از عدو بترست اندرین فرجهٔ سپهر و زمین دل چه بندی؟ نه جای مستقرست پدرست آن ، ولیک بی نفعست مادریست این ، و لیک با ضررست جای بخشایشست آن فرزند کش چنین مادر و چنان پدرست باز کرده ، زبهر آمد و شد خانه روزگار را دو درست گنج و رنج توانگر و درویش هر چه در عالمست ، بر گذرست هر که هستند ، از وضیع و شریف همه را حوض مرگ آبخورست سفری بس دراز در پیشست عمل خیر زاد آن سفرست داد کن ، داد کن ، که دارالخلد منزل خسروان دادگرست ببر مردمان کامل عقل این حطام زمانه مختصرست در همه کار نیک باش ، کزان نیکی کار آخرت شمرست یک صحیفه زنام نیک ترا بهتر از صد خزانهٔ گهرست از جناب تو دور باد بلا که جناب تو مأمن بشرست باد ناصح زمهر تو در خلد که زکین تو خصم در سقرست وطواط بلخی