جلال عضد یزدی
غزلیات
شمارهٔ ۵۵: رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید رفت درمانم و دردم ز دل ریش نرفت سالها خاطر درویش تمنّایی داشت عمر بگذشت و امید از دل درویش نرفت از وفا بود که ترکش نگرفتم ورنه چه ستم بر من از آن شوخ جفاکیش نرفت گر شدم بی خبر از عشق مدارید عجب باده عشق که نوشید که از خویش نرفت؟ نوک مژگان تو در چشم من آمد روزی خون چکانست که از چشم من آن نیش نرفت خیز ازین در به سلامت سر خود گیر جلال! سرنهاد آنکه ازین در به سر خویش نرف جلال عضد یزدی