مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۹۶۱: جهان را بدیدم وفایی ندارد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جهان را بدیدم وفایی ندارد جهان در جهان آشنایی ندارد در این قرص زرین بالا تو منگر که در اندرون بوریایی ندارد بس ابله شتابان شده سوی دامش چو کوری که در کف عصایی ندارد بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان زهی علتی کان دوایی ندارد نموده جمالی ولی زیر چادر عجوزی قبیحی لقایی ندارد کسی سر نهد بر فسونش که چون مار ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد کسی جان دهد در رهش کز شقاوت ز جانان ره جان فزایی ندارد چه مردار مسی که مرد او ز مسی که پنداشت کو کیمیایی ندارد برای خیالی شده چون خیالی بجز درد و رنج و عنایی ندارد چرا جان نکارد به درگاه معشوق عجب عشق خود اصطفایی ندارد چه شاهان که از عشق صد ملک بردند که آن سلطنت منتهایی ندارد چه تقصیر کردست این عشق با تو که منکر شدی کو عطایی ندارد به یک دردسر زو تو پا را کشیدی چه ره دیده ای کان بلایی ندارد خمش کن نثارست بر عاشقانش گهرها که هر یک بهایی ندارد مولانا بلخی