مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۸۶۹: خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خیاط روزگار به بالای هیچ مرد پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان دامان زر دهند و خرند از بلیس درد گل های رنگ رنگ که پیش تو نقل هاست تو می خوری از آن و رخت می کنند زرد ای مرده را کنار گرفته که جان من آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد خود با خدای کن که از این نقش های دیو خواهی شدن به وقت اجل بی مراد فرد پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک کاین بستریست عاریه می ترس از نورد مفکن گزافه مهره در این طاس روزگار پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد منگر به گرد تن بنگر در سوار روح می جو سوار را به نظر در میان گرد رخسارها چون گل لابد ز گلشنیست گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد سیب زنخ چو دیدی می دان درخت سیب بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد همت بلند دار که با همت خسیس چاوش پادشاه براند تو را که برد خاموش کن ز حرف و سخن بی حروف گوی چون ناطقه ملایکه بر سقف لاجورد مولانا بلخی