مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۷۶۷: صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد ز صبا همی رسیدم خبری که می پزیدم ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد به چه چشم های کودن شود از نگار روشن اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد مولانا بلخی