مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۵۷۱: بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می ماند جمال ماه نورافشان بدان رخسار می ماند به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره که از سوز دل ایشان خرد از کار می ماند سقای روح یک باده ز جام غیب درداده ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می ماند به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران و من گر هم نمی نالم دلم بیمار می ماند در این دریای بی مونس دلا می نال چون یونس نهنگ شب در این دریا به مردم خوار می ماند بدان سان می خورد ما را ز خاص و عام اندر شب نه دکان و نه سودا و نه این بازار می ماند چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله ببین جز مبدع جان ها اگر دیار می ماند فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است شب ما روز ایشانست که بی اغیار می ماند جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری ولیک از غیرت آن بازار در اسرار می ماند مولانا بلخی