مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۵۴۵: بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بی تو به سر می نشود با دگری می نشود هر چه کنم عشق بیان بی جگری می نشود اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری هیچ کسی را ز دلم خود خبری می نشود یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من آب حیاتی ندهد یا گهری می نشود ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می نشود میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست بی ره و رای تو شها رهگذری می نشود چیست حشر از خود خود رفتن جان ها به سفر مرغ چو در بیضه خود بال و پری می نشود بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من تا تو قدم درننهی خود سحری می نشود دانه دل کاشته ای زیر چنین آب و گلی تا به بهارت نرسد او شجری می نشود در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر زانک از این بحث به جز شور و شری می نشود مولانا بلخی