پوریای ولی
کنز الحقایق
حکایت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چنین گویند مردی بود قصاب بخیلی کز بخیلی بود در تاب زکوه سیم و زر هرگز ندادی وگر دادی بسی منت نهادی جگربندی نهاده بود در پیش خریداریش آمد سخت درویش سوالش کرد آن درویش در بند که چند می فروشی این جگربند بدو گفتا که ای درویش بیمار زکاتم گشت واجب چار دینار بخر از من بدین مقدار این را زکاتم این بود بردار این را چو درمانده بد آن درویش حیران بدان مایه زکات از وی خرید آن گرفت و روی خود سوی هوا کرد بر آن قصاب بسیاری دعا کرد ولی زان پس بگفت ار بیع آن ست خداوندا تو می دانی گران ست زکوتی باشد کانچنان به تزویر جزای آن چه باشد ویل و زنجیر زکوتی کانچنان باشد تمامت چه سنجد آن به میزان قیامت برد جان پدر تزویر بگذار مکش همچون خران بی فایده بار پوریای ولی