بلند اقبال
غزل ها
شمارهٔ ۱۷۱: از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند درکمند زلف دلداری گرفتارت کند یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش تا از این مستی که بر سر هست هشیارت کند دلربائی از برت یا رب برد دل بی خبر وز منوحال دل زارم خبر دارت کند گه حجاب روکندموسازدت آشفته حال گاه گیرد پرده ازرخ محو دیدارت کند هر چه او گوید زراه عجز تصدیقش کنی وآنچه توگوئی ز روی شوخی انکارت کند تاب از جسمت رباید وافکند در زلف تو خواب از چشمت برد وزخواب بیدارت کند همچوزلفت در پریشانی مثل سازد تورا موبه مو درعاشقی آگه ز اسرارت کند نیستم راضی که بیمارت کند از چشم خویش بلکه می خواهم که تا بر من پرستارت کند آنچه کردی بر بلنداقبال آزار از فراق گاهگاهی از فراق خویش آزارت کند بلند اقبال