بلند اقبال
غزل ها
شمارهٔ ۹۵: ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری کافتاده زیر زلفت گوید هر آنچه اوگفت گفتا دلم به زلفت کاشفته ای چرا گفت از همنشینی توگفت وعجب نکوگفت گفتم دل ازکفم رفت گفتی خبر ندارم ز آشفته حالی اوزلف توموبه موگفت کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر کوکو ز بس چوقمری پیوسته کو به کو گفت گفتا شنیده ام یار دادی به غیر دل را بر ماچه تهمتی بودکان شوخ روبرو گفت آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت از بس همی حکایت زآن زلف مشکبو گفت بلند اقبال