فضولی بغدادی
غزل ها
شمارهٔ ۳۰۸: ازو پرسید سر آن دهان را من نمی دانم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از او پرسید سرّ آن دهان را، من نمی دانم خدا می داند این سر نهان را، من نمی دانم به جان نظارهٔ او می کنم از دیده مستغنی حیات من به درد اوست جان را من نمی دانم رقیب از مهربانی های آن بت می زند لافی دروغست این مگر رسم بتان را من نمی دانم؟ چگونه شمع همرازم بود شب های تنهایی که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی دانم مپرس ای هم نشین آیین ارباب ریا از من جمیع خلق می دانند آن را، من نمی دانم مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی تو می دانی بد و نیک جهان را، من نمی دانم فضولی گر همی خواهی که باشم با تو هم مشرب تو خود بنما ره کوی مغان را، من نمی دانم فضولی بغدادی