صفای اصفهانی
غزل ها
شمارهٔ ۲۱: آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت یار در خانه و ما در پی او در بدریم دل سودا زده آنزلف دو تا را نشناخت ذره ئی نیست که خورشید سما نیست درو کمتر از ذره که خورشید سما را نشناخت درد این زهد و ریا را در میخانه دواست زاهد بی خبر از درد دوا را نشناخت از من آید بمن آواز من از کوه ثبات حیوانست که این صوت و صدا را نشناخت آدمی آینه غیب نما بود جهول کور بود آینه غیب نما را نشناخت پیر ما خرقه بیفکند و برقص آمد و رفت جان بی معرفت از جسم فنا را نشناخت آفتاب ازل از مشرق دل سر زد و گل با چنین روشنی آن نور و ضیا را نشناخت دل سلیمان هوی نفس دنی دیو هوس هوس دیو سلیمان هوی را نشناخت ابروی یار هلالیست ز خورشید پدید مفتی آن ابروی انگشت نما را نشناخت صیقل آئینه از صورت حق با خبرست دل در زنگ فرو رفته صفا را نشناخت صفای اصفهانی