سحاب اصفهانی
غزل ها
شمارهٔ ۱۱۳: دل که او بیخبر از روز سیاهش باشد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل که او بیخبر از روز سیاهش باشد گو سر زلف سیاه تو گواهش باشد رسم انصاف در اقلیم نکوئی نبود خاصه بیدادگری همچو تو شاهش باشد شب آن کز مه رخسار تو روشن چه عجب بی نیازی اگر از پرتو ماهش باشد یک شکستم به پر از سنگ جفایش نرسد گر نه شوق شکن طرف کلاهش باشد گر نباشد بگل گلشن حسن تو دوام شاد از اینم که دوامی به گیاهش باشد نبود غیر در میکده جائی که کسی ایمن از فتنه دوران به پناهش باشد مردم از حسرت دیدار و در آن راه هنوز دیده ی حسرت من باز به راهش باشد بکشد همچو فلک دست ز آزار (سحاب) گر چه او در حذر از شعله ی آهش باشد سحاب اصفهانی