خوش آن روشندل صاحب بصیرت
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)