آورده اند که ملکی بود او را ابن مدین خواندندی ، مرغی داشت فنزه نام با حسی سلیم و نطق دل گشای، در گوشک ملک بیضه نهاد و بچه بیرون آورد.
ملک فرمود تا او را بسرای حرم بردند و مثال داد تا در تعهد او و فرخ او مبالغت نمایند.
آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصیه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان
فی المهد ینطق عن سعادة جده
اثر النجابة ساطع البرهان
ان الهلال اذا رایت نموه
ایقنت بدرا منه فی اللمعان
در جمله شاه زاده را با بچه مرغ الفی تمام افتاد ، پیوسته با او بازی کردی و هر روز فنزه بکوه رفتی و از میوه های کوه که آن را در میان مردمان نامی نتوان یافت دو عدد بیاوردی ، یکی پسر ملک را دادی و یکی بچه خود را،
و کودکان حالی بدان تلذذی می نمودند از حلاوت آن ، و بنشاط و رغبت آن را می خوردند ، و اثر منفعت آن در قوت ذات و بسطت جسم هرچه زودتر پیدا می آمد ، چنانکه در مدت اندک ببالیدند و مخایل نفع آن هرچه ظاهرتر مشاهده کردند، و وسیلت فنزه بدان خدمت مؤکدتر گشت و هرروز قربت و منزلت وی می افزود.
و چون یکچندی بگذشت روزی فنزه غایب بود بچه او در کنار پسر ملک جست و بنوعی او را بیازرد.
آتش خشم شاه زاده را در غرقاب ضجرت کشید تا خاک در چشم مردی و مروت خود زد، و الف صحبت قدیم را بباد داد ، پای او بگرفت و گرد سر بگردانید و بر زمین زد ، چنانکه برفور هلاک شد.
چون فنزه بازآمد بچه خود را کشته دید ، پرغم و رنجور گشت و در توجع و تحسر افتاد ، و بانگ و نفیر به آسمان رسانید ، و می گفت :
بیچاره کسی که بصحبت جباران مبتلا گردد ، که عقده عهد ایشان سخت زود سست شود ، و همیشه رخسار وفای ایشان بچنگال جفا مجروح باشد
نه اخلاص و مناصحت نزدیک ایشان محلی دارد و نه دالت خدمت و ذمام معرفت در دل ایشان وزنی آرد ، محبت و عداوت ایشان بر حدوث حاجت و زوال منفعت مقصور است
عفو در مذهب انتقام محظور شناسند ، اهمال حقوق در شرع نخوت و جبروت مباح پندارند، ثمره خدمت مخلصان کم یاد دارند ،و عقوبت زلت جانیان دیر فراموش کنند ، ارتکابهای بزرگ را از جهت خویش خرد و حقیر شمرند ، و سهوهای خرد از جهت دیگران بزرگ و خطیر دانند
و من باری فرصت مجازات فایت نگردانم و کینه بچه خود ازین بی رحمت غادر بخواهم که همزاد و هم نشین خود را بکشت ، و هم خانه و هم خوابه خود را هلاک کرد.
پس بر روی ملک زاده جست و چشمهای جهان بین او برکند ، و پروازی کرد و بر نشیمن حصین نشست.
خبر بملک رسید ، برای چشمهای پسر جزعها کرد و خواست که مرغ را بدست آرد و بدام مکر و حیلت در قفص بلا و محنت افگند ، وانگاه آنچای سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدیم فرماید. پس بر نشست
بر باره ای که چون بشتابد چو آفتاب
از غرتش طلوع کند کوکب ظفر
فکانما لطم الصباح جبینه
فاقتص منه فخاض فی احشائه
و پیش آن بالا رفت و فنزه را آواز داد و گفت: ایمنی ، فرود آی.
فنزه ابا نمود و گفت: مطاوعت ملک بر من فرض است ، و بادیه فراق او بی شک دراز و بی پایان خواهد گذشت ، که همه عمر کعبه اقبال من درگاه او بوده ست و عمده سعادت عمره رعایت او را شناخته ام
و اگر جان شیرین را عوضی شناسمی لبیک زنان احرام خدمت گیرمی ، و گمان چنان بود که من در سایه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زیست و در فراز صفا و مروه او پرواز توانم کرد، اکنون که خون پسرم چون ذبایح در حریم امن او مباح داشتند هنوز مرا تمنی و آرزوی بازگشتن ؟!
و در خبر آمده است که: لا یادغ المومن من جحر مرتین.
و موافق تر تدبیری بقای مرا مخالفت این فرمان است ، و از آنجا که رحمت ملک است امیدوارم که معذور دارد. و نیز مقرر است ملک را که مجرم را ایمن نشاید زیست ، اگرچه در عاجل توقفی رود عذاب آجل بی شبهت منتظر و مترصد باشد، و هرچند روزگار بیش گذرد مایه زیادت گیرد ، و اگر بموافقت تقدیر و مساعدت بخت ازان برهد اعقاب را تلخی آن بباید چشید و خواری و نکال آن بدید
و پسر ملک با بچه من غدری اندیشید و من از سوز فرزند آن پاسخ دادم ، و مرا بر تو اعتماد نباید کرد و برسن مخادعت تو مرا فرو چاه نشاید شد که
چشم ندیده ست چنو کینور
ملک گفت: از جانبین ابتدا و جوابی رفت، اکنون نه ما را بر تو کراهیتی متوجهست ونه ترا از ما آزاری باقی ، قول ما باور دار و بیهوده مفارقت جان گداز اختیار مکن.
و بدان که من انتقام و تشفی را از معایب روزگار مردان شمرم و هرگز از روزگار خویش دران مبالغت روا نبینم
خشم نبوده ست بر اعدام هیچ
چشم ندیده ست در ابروم چین
فنزه گفت: باز آمدن هرگز ممکن نگردد ، که خردمندان از مقاربت یار مستوحش نهی کرده اند
و گویند هرچند مردم آزرده را لطف و دل جویی بیش واجب دارند و اکرام و احسان لازم تر شناسند بدگمانی و نفرت بیشتر شود و احتراز واحتراس فراوان تر لازم آید.
و حکما مادر و پدر را بمنزلت دوستان دانند ، و برادر را در محل رفیق ، و زن را بمثابت الیف شمرند، و اقربا را در رتبت غریمان ، و دختر را در موازنه خصمان دانند ، و پسر را برای بقای ذکر خواهند و در نفس و ذات خویشتن را یکتا شناسند و در عزت آن کس را شرکت ندهند. چه هرگاه که مهمی حادث گردد هر کس بگوشه ای نشینند و بهیچ تاویل خود را از برای دیگران در میان نهند
داشت زالی بروستای چکاو
مهستی نام دختری و دو گاو
نو عروسی چو سرو تر بالان
گشت روزی ز چشم بد نالان
گشت بدرش چو ماه نو باریک
شد جهان پیش پیرزن تاریک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی چنو نداشت دگر
از قضا گاو زالک از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد
ماند چون پای مقعد اندر ریگ
آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزراییل
بانگ برداشت پیش گاو نبیل
که: ای مکلموت من نه مهستیم
من یکی پیر زال محنتیم
گر ترا مهستی همی باید
رو مرو را ببر ، مرا شاید
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچ کس مر ترا نباشد هیچ
و من امروز از همه علایق منقطع شده ام و از همه خلایق مفرد گشته ، و از خدمت تو چندان توشه غم برداشته ام که راحله من بدان گران بار شده است ، و کدام جانور طاقت تحمل آن دارد ؟
در جمله ، جگر گوشه و میوه دل و روشنایی دیده و راحت جان در صحبت تو بباختم
دشمن خندید بر من و دوست گریست
کو بی دل و جان و دیده چون خواهد زیست
وانما اولادنا بیننا
اکبادنا تمشی علی الارض
لوهبت الریح علی بعضهم
لا متنعت عینی من الغمض
و با این همه بجان ایمن نیستم و بدین لاوه فریفته شدن از خرد و کیاست دور می نماید ، رای من هجر است و صبر.
ملک گفت: اگر آن از جهت تو بر سبیل ابتدا رفتی تحرز نیکو نمودی ، ولکن چون بر سبیل قصاص و جزا کاری پیوستی ، و قضیت معدلت همین است ، مانع ثقت و موجب نفرت چیست ؟
فنزه گفت: موضع خشم در ضمایر موجع است و محل حقد در دلها مولم ، و اگر بخلاف این چیزی شنوده شود اعتماد را نشاید ، که زبان در این معانی از مضمون عقیدت ، عبارت راست نکند و بیان در این سفارت حق امانت نگزارد، اما دلها یک دیگر را شاهد عدل و گواه بحق است و از یکی بر دیگری دلیل توان گرفت ، و دل تو در آنچه می گویی موافق زبان نیست ، و من صعوبت صولت ترا نیکو شناسم و در هیچ وقت از بأس تو ایمن نتوانم بود
کز کوه گاه زخم گران تر کنی رکاب
وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان
تتقوض الافلاک ان خالفنه
و تعاض من بعد الحراک سکون
ملک گفت: میان دوستان و معارف احقاد و ضغائن بسیار حادث گردد ، چه امکان جهانیان از بسته گردانیدن راه آزار و خصومت قاصر است ، و هر که بنور عقل آراسته باشد و بزینت خرد متحلی بر میرانیدن آن حرص نماید و از احیای آن تجنب لازم شمرد.
فنزه گفت: العوان لاتعلم الخمرة.
من گرم و سرد جهان بسیار دیده ام و عمر در نظاره مهره بازی چرخ بپایان رسانیده ام ، و بسیار نفایس زیر حقه این دهر بوالعجب بباد داده ام ، و از ذخایر تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده ، و بحقیقت بشناخته که هرکه برپشت کره خاک دست خویش مطلق دید دل او چون سر چوگان بهمگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زیر قدم بسپرد و روی آزرم و وفا را خراشیده گرداند ؛ بر من این معانی مشتبه نگردد ؛ و پیر فریفتن روزگار ، ضایع گردانیدنست
وقد عجمت تلک الخطوب قناتنا
فزاد علی عجم الخطوب اعتدالها
و آنچه برلفظ ملک می رود عین صدق و محض حقیقت است ، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام، زیرا که دران خطر بزرگست و جان بازی ندبی گران ، تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد دران شروع نشاید پیوست.
و نیز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فروگذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نماید ، و بسیار دشمنانند که بقوت و زور بریشان دست نتوان یافت و بحیلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشید ، چنانکه پیل وحشی بمؤانست پیل اهلی در دام افتد.
و من بهیچ وقت و در هیچ حال از انتقام ملک ایمن نتوانم بود ، روزی در خدمت او بر من سالی گذرد ، چه ضعف و حیرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب
شیطان سنان آب دارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامگارت را
نادوخته روزگار بارانی
ملک گفت: کریم الیف را در سوز فراق نیفگند و بهر بدگمانی انقطاع دوستی و برادری روا ندارد و معرفت قدیم و صحبت مستقیم را بظن مجرد ضایع و بی ثمره نگرداند ، اگر چه دران خطر نفس و مخافت جان باشد. و این خلق در حقیر قدر و خسیس منزلت از جانوران هم یافته شود «المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور»
هو الکلب الا ان فیه ملالة
و سؤ مراعاة و ما ذاک بالکلب
فنزه گفت: حقد و آزار در اصل مخوفست ، خاصه که اندر ضمایر ملوک ممکن گردد ، که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی ؛ تأویل و رخصت را البته در حوالی سخط و کراهیت راه ندهند ، و فرصت مجازات را فرضی متعین شمرند و امضای عزیمت را در تدارک زلت جانیان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و ذخر نافع ، و اگر کسی بخلاف این چشم دارد زردروی شود که فلک در این هوس دیده سپید کرد و در این تگاپوی پشت کوژ ، و بدین مراد نتوانست رسید
طلبت وفاء الغانیات و انما
تکلفت ایراء بمقدحة صلد
و مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته بی هیزم است ، اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند چندانکه بهانه ای یافت و علتی دید برآن مثال که آتش در خف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسیار دماغهای تر را خشک گرداند ،
و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکین ندهد ، و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود ، چنانکه تا هیزم بر جای است آتش نمیرد.
و با این همه اگر کسی از گناه کاران را امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی بجای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پیوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخیزد ، و هم عقیدت مستزید را صفوتی حاصل آید و هم دل خایف مجرم بنسیم امن خوش و خنک گردد.
و من ازان ضعیف تر و عاجزترم که از این ابواب چیزی بر خاطر یارم گذرانید ، یا توانم اندیشید که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند ،
اگر باز آیم پیوسته در خوف و خشیت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم ، در این مراجعت مرا فایده ای نمانده ست که خود را دست دیت نمی بینم و سرو گردن فدای تیغ نمی توانم داشت
نه مرا برتکاب تو پایاب
نه مرا برگشاد تو جوشن
ملک گفت: هیچ کس برنفع و ضر در حق کسی بی خواست باری عز اسمه قادر نتواند بود و اندک و بسیار و خرد و بزرگ آن بتقدیری سابق و حکمی مبرم باز بسته است ، چنانکه دست مخلوق از ایجاد و احیا قاصراست اهلاک و افنا از جهت وی هم متعذر باشد. و مفاتحت پسر من و مکافات تو بقضای آسمانی و مشیت ایزدی نفاذ یافت ،
و ایشان علت آن غرض و شرط آن حکم بودند، ما را بمقادیر آسمانی مؤاخذت منمای ، که اگر این هجر اتفاق افتد بتقسم خاطر و التفات ضمیر کشد ، و شادمانگی و مسرت از کامرانی و بسطت آنگاه مهنا گردد که اتباع و پیوستگان را ازان نصیبی باشد
ا اسر ان احظی و یمنع صاحبی
انی اذا للحر الام جار
فنزه گفت: عجز آفریدگان از دفع قضای آفریدگار عز اسمه ظاهر است ، و مقرر است که انواع خیر و شر و ابواب نفع و ضر بر حسب ارادت و قضیت مشیت خداوند جل جلاله نافذ می گردد، و بجهد و کوشش خلایق دران تقدیم و تاخیر و مماطلت و تعجیل صورت نبندد ، «لامرد لقضاء الله و لامعقب لحکمه یفعل الله مایشاء و یحکم مایرید»
با اینهمه اجماع کلی و اتفاق جملی است بر آنکه جانب حزم و احتیاط را مهمل نشاید گذاشت و تصون نفس از مکاره واجب باید شناخت. اعقلها و توکل علی الله.
و میان گفتار و کردار تو مسافت تمام می توان شناخت، و راه اقتحام مخوفست و من بنفس معلول ، و تجنب از خطر لازم ، و تو می خواهی که درد دل خود را بکشتن من تشفی دهی و بحیلت مرا در دام افگنی ، و نفس من از مرگ ابا می نماید، و الحق هیچ جانور باختیار این شربت نخورد و تا عنان مراد بدست اوست ازان تحرز صواب بیند.
و گفته اند که: غم بلاست و فاقه بلاست و نزدیکی دشمن بلا و فراق دوست بلا و ناتوانی بلا و خوف بلا ، و عنوان همه بلاها مرگست ، و صوفیان آن را آکفت کبیر خوانند
این بنده دگر باره نروید نی نیست
و از مضمون ضمیر مصیبت زده آن کس تنسم تواند کرد که بارها بسوز آن مبتلا بوده باشد و هم از آن نوع شربتهای تلخ تجرع کرده.
و من امروز از دل خویش بر عقیدت ملک دلیل می توانم کرد و کمال حسرت و ضجرت او بچشم خرد می توانم دید ؛ و فرط توجع و تأسف من نمودار حال اوست.
و نیز متیقنم که هرگاه ملک را از بینایی پسر یاد آید ، و من از بچه خود براندیشم ، تغیری و تفاوتی در باطنها پیدا آید ، و نتوان دانست که ازان چه زاید. در این صحبت بیش راحتی نیست ، مفارقت اولی تر
با هر که بدی کردی تا مرگ براندیش
ملک گفت: چه خبر تواند بود در آن کس که از سهوهای دوستان اعراض نتواند نمود و ، از سر حقد و آزار چنان برنتواند خاست که در مدت عمر بدان مراجعت نپیوندد و ، بهیچ وقت و در هیچ حال بر صحیفه دل او ازان اندک و بسیار نشانی یافته نشود و ، اعتذار و استغفار اصحاب را باهتزاز و استبشار تلقی ننماید ؟
قال النبی صلی الله علیه و سلم: «الا انبئکم بشر الناس: من لایقبل عذرا و لایقبل عثرة ».
و من باری ضمیر خود را هرچه صافی تر می بینم و از ین ابواب که برشمرده می آید در خاطر خود اثری نمی یابم ، و همیشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده ست و انعام و احسان من خدمتگاران را مبذول
ولیس بقفة جذلی اذا ما
اتی الجربی الیه لاحتکاک
و لا انا اذ تدارک ذنب خل
عجزت له عن العفو الدراک
گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد
از آب هر بخار که خیزد شود غبار
من می دانم که گناه کارم ، و اگر چه مبتدی نبوده ام معتدی هستم ، و هر که در کف پای او قرحه ای باشد اگر چه بثبات عزم و قوت طبع بی باکی کند و در سنگ درشت رفتن جایز شمرد چاره نباشد از آنچه جراحت تازه شود و پای از کار بماند.
چنانکه برخاک نرم رفتن بیش دست ندهد ، و آنکه با علت رمد استقبال شمال جایز بیند همت او برتعرض کوری مقصور باشد.
و مقاربت من با تو همین مزاج دارد و تحرز ازان از وجه شرع و قانون رسم فرض است، قال الله تعالی: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة
و استطاعت خلایق ازان نتواند گذشت که در صیانت ذات خود آن قدر مبالغت نمایند که بنزد خود معذور گردند.
چه هرکه برقوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضایق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد، و هرکه مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آید ، یا لقمه بر اندازه دهان نکند تا در گلو بیاویزد ، او را دشمن خود باید شمرد
حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
و هر که بغرور خصم فریفته شود بنزدیک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد.
و هیچ کس نتواند شناخت که تقدیر در حق وی چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت ، روزگار می باید گذاشت یا منتظر شقاوت زیست لکن بر همگنان واجبست که کارهای خویش بر مقتضای رایهای صایب می گزارند ، و در مراعات جانب حزم ، و خرد تکلف واجب می بینند، و در حساب نفس خویش ابواب مناقشت لازم می شمرند ، و در میدان هوا عنان خود گرد می گیرند ، و با دوست و دشمن در خیرات سبقت می جویند ، تا همیشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود ، واگر اتفاق خوب روی نماید از جمال آن خالی نمانند.
و کارهای جهان خود بر قضیت حکم آسمانی می رود ، و دران زیادت و نقصان و تقدیم و تاخیر صورت نبندد.
و بر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ایذای جانوران بپرهیزد ، و مادام که راه حذر پیش وی گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ایستد
و من بمهرب نزدیکم و گریزگاه ، بسیار دارم ، و حرام است بر من توقف در این حیرت و تردد، که سخط ملک خون من حلال دارد و آنچه از وجه دیانت و مروت محظور است مباح داند.
و امید چنین می دارم که هرکجا روم اسباب معیشت من ساخته و مهیا باشد. چه هرکه پنج خصلت را بضاعت و سرمایه عمر خویش سازد بهر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را بمؤانست بدل گردد:
از بدکرداری باز بودن ، و از ریبت و خطر پهلو تهی کردن ، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن ، و شعار و دثار خود کم آزاری و نیکوکاری ساختن، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن.
و عاقل چون در منشاء و مولد و میان اقربا و عشیرت بجان ایمن نتواند بودن دل بر فراق اهل و دوستان و فرزندان و پیوستگان خوش کند ، که این همه را عوض ممکن گردد
تلقی بکل بلاد ان حللت بها
اهلا باهل و جیرانا بجیران
و از نفس و ذات عوض صورت نبندد
این بنده دگر باره نروید نی نیست
و بباید دانست که ضایع تر مالها آنست که ازان انتفاع نباشد و در وجه انفاق ننشیند، و نابکارتر زنان اوست که با شوی نسازد، و بتر فرزندان آنست که از طاعت مادر و پدر ابا نماید و همت بر عقوق مقصور دارد
و لئیم تر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستی و صداقت را مهمل گذارد ، و غافل تر ملوک آنست که بی گناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعایا نکوشد، و ویران تر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد.
و هرچند ملک کرامت می فرماید و انواع تمنیت و قوت دل ارزانی می دارد و آن را بعهود و مواثیق مؤکد می گرداند البته مرا بنزدیک او امان نیست و در خدمت و جوار او ایمن نتوانم زیست، چه روزگار میان ما مفارقتی افگند که مواصلت را در حوالی آن مجال نتواند بود ، و در مستقبل هرگاه که اشتیاقی غالب گردد حکایت جمال تخت آرای ملک بر چهره ماه و پیکر مهر خواهم دید و اخبار سعادت او از نسیم سحری خواهم پرسید
أقول و أروی کلما هبت الصبا:
ألایا صبا نجد متی هجت من نجد
نسیم الصبا قل للاحبة منشدا:
سلام علیکم کیف حالکمو بعدی
و از حال غربت من رای ملک را هم بر این مزاج معلوم تواند شد
فاذا الصبا هبت فان نسیمها
یهدی الیک تحیتی و ثنائی
ای باد صبح دم گذری کن بکوی من
پیغام من ببر ببر ماه روی من
بر این کلمه سخن بآخر رساندیدند و ملک را وداع کرد
بجست با رخ زرد از نهیب تیغ کبود
چنانکه برگ بهاری ز پیش باد خزان
اینست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولی و احتراز از تصدیق لاوه و زرق خصم غالب.
و بر عاقل پوشیده نماند که غرض از بیان این مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث ، هریک را امام سازند و بنای کارها بر قضیت آن نهند.
ایزد تعالی جملگی مومنان را شناسای مصالح حال و مآل و بینای مناظم دین و دنیا کناد ، بمنه و رحمته