گفت: در کار او بهیچ اندیشه حاجت نیست ، زودتر روی زمین را از خبث عقیدت او پاک باید کرد که ما را عظیم راحتی و تمام منفعتی است ، تا از مکاید مکر او فرج یابیم ، و زاغان مرگ او را خلل و فتق بزرگ شمرند. و گفته اند که «هرکه فرصتی فایت گرداند بار دیگر بران قادر نشود و پشیمانی سود ندارد ؛ و هرکه دشمن را ضعیف و تنها دید و درویش و تهی دست یافت و خویشتن را ازو باز نرهاند بیش مجال نیابد و هرگز دران نرسد ، و دشمن چون از آن ورطه بجست قوت گیرد و عدت سازد و بهمه حال فرصتی جوید و بلایی رساند»
زینهار تا ملک سخن او التفات نکند و افسون او را در گوش جای ندهد ، چه بر دوستان ناآزموده اعتماد کردن از حزم دور است ، تا دشمن مکار چه رسد ! قال النبی علیه السلم: ثق بالناس رویدا
ملک وزیر دیگر را پرسید که: تو چه می گویی ؟ گفت: من در کشتن او اشارتی نتوانم کرد ، که دشمن مستضعف بی عدد و عدت اهل بر و رحمت باشد ، و عاقلان دست گرفتن چنین کس به انگشت پای جویند و مکارم اوصاف خود را باظهار عفو و احسان فرا جهانیان نمایند.
و زینهاری هراسان را امان باید داد که اهلیت آن او را ثابت و متعین باشد. و بعضی کارها مردم را بر دشمن مهربان کند ، چنانکه زن بازارگان را دزد بر شوی مشفق و لرزان گردانید ، اگرچه آن غرض نداشت.
ملک پرسید: چگونه ؟
گفت:
دزد و زن بازرگان
بازرگانی بود بسیار مال اما بغایت دشمن روی و گران جان ، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گنهکاران
بیضاء یعطیک القضیب قوامها
ویریک عینیها الغزال الاحور
شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان، که بهیچ تأویل تمکین نکردی ، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی
و سکری اللحظ لم تسمح بوصل
لنا والسکر داعیه السماح
و مرد هر روز مفتون تر می گشت «ان المعنی طالب لایظفر» تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید ، او را محکم در کنار گرفت. از خواب درآمد و گفت: این چه شفقتست و بکدام وسیلت سزاوار این نعمت گشتم ؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیر مرد مبارک قدم آنچه خواهی حلال پاک ببر که بیمن تو این زن بر من مهربان شد.
ملک وزیر سوم را پرسید که: رای تو چه بیند ؟ گفت: آن اولی تر که او را باقی گذاشته آید و بجای او بانعام فرموده ، که او در خدمت ملک ابواب مناصحت و اخلاص بجای آرد. و عاقل ظفر شمرد دشمنان را از یک دیگر جدا کردن و بنوعی میان ایشان دو گروهی افگندن، که اختلاف کلمه خصمان موجب فراغ دل و نظام کار باشد چنانکه در خلاف دزد و دیو پارسا مرد را بود.
ملک پرسید که :چگونه؟
گفت:
حکایت دزد و دیو و مرد پارسا
زاهدی از مریدی گاوی دوشا ستد و سوی خانه می برد. دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد.
دیوی در صورت آدمی با او هم راه شد. دزد ازو پرسید که: تو کیستی ؟ گفت: دیو ، بر اثر این زاهد می روم تا فرصتی یابم و او را بکشم ، تو هم حال خود بازگوی.
گفت: من مرد عیار پیشه ام ، می اندیشم که گاو زاهد بدزدم. پس هر دو بمرافقت یک دیگر در عقب زاهد بزاویه او رفتند.
شبانگاهی آنجا رسیدند. زاهد در خانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت. دزد اندیشید که: اگر دیو پیش از بردن گاو دست بکشتن او کند باشد که بیدار شود و آوازی دهد مردمان درآیند و گاوبردن ممکن نگردد.
و دیو گفت: اگر دزد گاو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خواب درآید ، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت: مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم ، وانگاه تو گاو ببر.دزد جواب داد که: توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم ، پس او را هلاک کنی.
این خلاف میان ایشان قایم گشت و بمجادله کشید. و دزد زاهد را آواز داد که: اینجا دیویست و ترا بخواهد کشت و دیو هم بانگ کرد که: دزد گاو می ببرد.
زاهد بیدار شد و مردمان درآمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند.
چون وزیر سوم این فصل بآخر رسانید وزیر اول که بکشتن اشارت می کرد گفت: می بینم که این زاغ شما را به افسون و مکر بفریفت ، و اکنون می خواهید که موضع حزم و احتیاط را ضایع گذارید.
تاکیدی می نمایم ، از خواب غفلت بیدار شوید و پنبه از گوش بیرون کنید و در عواقب این کار تأمل شافی واجب دارید ، که عاقلان بنای کار خود و ازان دشمن بر قاعده صواب نهند و سخن خصم بسمع تمییز شنوند ، و چون کفتار بگفتار دروغ فریفته نشوند ، و باز غافلان بدین معانی التفات کم نمایند و باندک تملق نرم دلی در میان آرند و از سر حقدهای قدیم و عداوتهای موروث برخیزند و سماع مجاز ایشان را از حقیقت معاینه دور اندازند تا دروغ دشمن را تصدیق نمایند ، و زود دل بر آشتین قرار دهند ، و ندانند که
صلح دشمن چون جنگ دوست بود
که ازو مغز او چو پوست بود
و نادرتر آنکه از نادانی طرار بصره در چشم شما طرفه بغداد می نماید. و راست بدان درودگر می مانی که بگفت زن نابکار فریفته گشت.
ملک پرسید :چگونه ؟
گفت:
حکایت درود گر و زن او
بشهر سرندیب درودگری زنی داشت «بوعده روبه بازی بعشوه شیر شکاری »
رویی داشت چون تهمت اسلام در دل کافران و زلفی چون خیال شک در ضمیر مؤمن
و اصداغ تجول علی خدود
کما جاد الشقیق ضحی سماء
کان بها عقارب راقصات
من الورد الجنی لها وطاء
والحق بدو نیک شیفته و مفتون بودی و ساعتی از دیدار او نشکیفتی. و همسایه ای را بدو نظری افتاد و کار میان ایشان بمدت گرم ایستاد. و طایفه خسران بران وقوف یافتند و درودگر را اعلام کردند. خواست که زیادت ایقانی حاصل آرد آنگاه تدارک کند ، زن را گفت: من بروستا می روم یک فرسنگی بیش مسافت نیست، اما روز چند توقفی خواهد بود توشه ای بساز.
در حال مهیا گردانید. درودگر زن را وداع کرد و فرمود که: در خانه باحتیاط باید بست و اندیشه قماش نیکو بداشت تا در غیبت من خللی نیفتد.
چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد ؛ و درودگر بیگاهی از راه نبهره درخانه رفت ؛ میره قوم را آنجا دید.
ساعتی توقف کرد. چندانکه بخوابگاه رفتند برکت ، بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت را مشاهدت کند.
ناگاه چشم زن بر پای او افتاد. ، دانست که بلا آمد، معشوقه را گفت: آواز بلند کن و بپرس که «مرا دوستر داری یا شوی را؟» چون بپرسید جواب داد که: بدین سوال چون افتادی ؟ و ترا بدان حاجت نمی شناسم
در آن معنی الحاح بر دست گرفت زن گفت: زنان را از روی سهو و زلت یا از روی شهوت از این نوع حادثها افتد و از این جنس دوستان گزینند که بحسب و نسب ایشان التفات ننمایند ، واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ایشان را معتبر ندارند ، و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد بنزدیک ایشان همچون دیگر بیگانگان باشند.
لکن شوی بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است ، و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خویش عزیزتر وگرامی تر نشمرد ، و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد
وجائزة دعوی المحبة و الهوی
و ان کان لا یخفی کلام المنافق
چون درودگر این فصل بشنود رقتی و رحمتی در دل آورد و با خود گفت : بزه کار شدم بدانچه در حق وی می سگالیدم
مسکین از غم من بی قرار و در عشق من سوزان ، اگر بی دل خطایی کند آن را چندین وزن نهادن وجه ندارد.
هیچ آفریده از سهو معصوم نتواند بود. من بیهوده خویشتن را در وبال افگندم و حالی باری عیش بریشان منغص نکنم و آب روی او پیش این مرد نریزم. همچنان در زیر تخت می بود تا رایت شب نگوسار شد
صبح آمد و علامت مصقول برکشید وز آسمان شمامه کافور بردمید گویی که دست قرطه شعر کبود خویش تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید مرد بیگانه بازگشت و درودگر بآهستگی بیرون آمد و بر بالای کت بنشست
زن خویشتن در خواب کرد نیک بآزرمش بیدار کرد و گفت: اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانیدمی و عبرت دیگر بی حفاظان کردمی ، لکن چون من دوستی تو در حق خویش می دانم و شفقت تو بر احوال خود می شناسم ، و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بینایی برای دیدار من خواهی ، اگر از این نوع پریشانی اندیشی از وجه سهو باشد نه از طریق عمد. جانب دوست تو رعایت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آید.
دل قوی دار و هراس و نفرت را بخود راه مده ، و مرا بحل کن که در باب تو هر چیزی اندیشیدم و از هر نوع بدگمانی داشت. زن نیز حلمی در میان آورد و خشم جانبین تمامی زایل گشت.
و این مثل بدان آوردم تا شما همچون درودگر فریفته نشوید و معاینه خویش را بزرق و شعوذه و زور و قعبره او فرو نگذارید
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
و هر دشمن که بسبب دوری مسافت قصدی نتواند پیوست نزدیکی جوید و خود را از ناصحان گرداند ، و بتقرب و تودد و تملق و تلطف خویشتن در معرض محرمیت آرد ؛ و چون بر اسرار وقوف یافت و فرصت مهیا بدید باتقان و بصیرت دست بکار کند ، و هر زخم که گشاید چون برق بی حجاب باشد و چون قضا بی خطا رود و من زاغان را آزموده بودم و اندازه دوربینی و کیاست و مقدار رای و رویت ایشان بدانسته ؛ تا این ملعون را بدیدم و سخن او بشنود ، روشنی رای و بعد غور ایشان مقرر گشت.
ملک بومان باشارت او التفات ننمود ، تا آن زاغ را عزیز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند ، و مثال داد تا در نیکو داشت مبالغت نمایند.
همان وزیر که بکشتن او مایل بود گفت :اگر زاغ را نمی کشید باری با وی زندگانی چون دشمنان کنید و طرفة العینی از غدر و مکر او ایمن مباشید ، که موجب آمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نیست. ملک از استماع این نصیحت امتناع نمود و سخن مشیر بی نظیر را خوار داشت.
و زاغ در خدمت او بحرمت هرچه تمامتر می زیست و از رسوم طاعت و آداب عبودیت هیچیز باقی نمی گذاشت و با یاران و اکفا رفق تمام می کرد و حرمت هر یک فراخور حال او و براندازه کار او نگاه می داشت
و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شریفتر می شد و منزلت وی زیادت می گشت، و ثقت پادشاه و رعیت بکمال اخلاص و وفور مناصحت او می افزود و در همه معانی او را محرم می داشتند و در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت می پیوستند.
و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که: ملک زاغان بی موجبی مرا بیازرد و بی گناهی مرا عقوبت فرمود ، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد تا کینه خویش نخواهم و او را دست برد مردانه ننمایم؟
که گفته اند «المکافاة فی الطبیعة واجبة » و در ادراک این نهمت بسی تأمل کردم و مدت دراز در این تفکر و تدبر روزگار گذاشت و بحقیقت بشناختم که تا من در هیات و صورت زاغانم بدین مراد نتوانم رسید و بر این غرض قادر نتوانم شد.
و از اهل علم شنوده ام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را بآتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد ، و هر دعا که در آن حال گوید باجابت پیوندد.
اگر رای ملک بیند بفرماید تا مرا بسوزند و دران لحظت که گرمی آتش بمن رسید از باری ، عزاسمه ، بخواهم که مرا بوم گرداند ، مگر بدان وسیلت بر آن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم.
و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب می دید حاضر بود ، گفت :
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
و راست مزاج تو ، ای مکار ، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نیکو رنگ و خوش بوی است که زهر در وی پاشند.
و اگر شخص پلید و جثه خبیث ترا بارها بسوزند و دریاها بران برانند گوهر ناپاک و سیرت مذموم تو از قرار خویش نگردد ، و خبث ضمیر و کژی عقیدت تو نه بآب پاک شود و نه بآتش بسوزد ، و با جوهر تو می گردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آیی.
و اگر ذات خسیس تو طاووس و سیمرغ تواند شد میل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد ، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد و کوه را بر وی بشویی عرضه کردند ، دست رد بر سینه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد ، و موشی را که از جنس او بود بناز در برگرفت.
ملک پرسید :چگونه؟
گفت که: زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فرو گذاشت زاهد را بر وی شفقتی آمد ، برداشت و در برگی پیچید تا بخانه برد.
باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد دعا کرد تا ایزد تعالی ، او را دختر پرداخته هیکل تمام اندام گردانید ، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد
اضرت بضؤ البدر و البدر طالع
و قامت مقام البدر لما تغیبا
وانگاه او را بنزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت ودر تعهد دختر تلطف نمود.
چون یال برکشید وایام طفولیت بگذشت زاهد گفت :ای دختر ، بزرگ شدی و ترا از جفتی چاره نیست ، از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم.
دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد.
گفت :مگر آفتاب را می خواهی جواب داد که: آری.
زاهد آفتاب را گفت :این دختر نیکوصورت مقبول شکلست ، می خواهم که در حکم تو آید ، که شوی توانای قوی آرزو خواستست.
آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی تر نشان دهم ، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است.
زاهد همان ساعت بنزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند. گفت :باد از من قوی تر است که مرا بهر جانب که خواهد برد ، و پیش وی چون مهره ام در دست بوالعجب.
پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید.
باد گفت: قوت تمام براطلاق کوه راست ، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست ، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می گوید ، و ثابت و ساکن برجای قرار گرفته ، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر.
زاهد با کوه این غم و شادی بازگفت.
جواب داد که :موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او بر خاطر نتوانم گذرانید.
دختر گفت: راست می گوید ، شوی من اینست.
زاهد او را بر موش عرضه کرد ، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم.
زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت هر دو را به یکدیگر داد و برفت. و مثل تو همچنین است ، و کار تو ، ای مکار غدار ، همین مزاج دارد
بمار ماهی مانی ، نه این تمام و نه آن !
منافقی چکنی ؟ مار باش یا ماهی
فالصدق ملکه علیک تنل به
فیما انتحیت مغبة الانجاح
ملک بومان را چنانکه رسم بی دولتان است این نصایح ندانست شنود و عواقب آن را نتوانست دید.
و زاغ هر روزی برای ایشان حکایت دل گشای و مثل غریب و افسانه عجیب می آوردی ، و بنوعی در محرمیت خویش می افزود تا بر غوامض اسرار و بواطن اخبار ایشان وقوف یافت.
ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان رفت. چون ملک زاغان او را بدید پرسید: ما ورائک یا عصام ؟ گفت :
ابشر بما تهوی فجدک طائع
و الدهر منقاد لا مرک خاضع
شاد شو ای منهزم ، که در مدد تو
حمله تایید و رکضت ظفر آید
و بدولت ملک آنچه می بایست بپرداختم ، کار را باید بود. گفت :از اشارت تو گذر نیست ، صورت مصلحت باز نمای تا مثال داده شود.
گفت :تمامی بومان در فلان کوه اند و روزها در غاری جمله می شوند و در آن نزدیکی هیزم بسیار است. ملک زاغان را بفرماید تا قدری ازان نقل کنند و بر در غار بنهند.
و برخت شبانان که در آن حوالی گوسپند می چرانند آتش باشد ، من فروغی ازان بیارم و زیر هیزم نهم. ملک مثال دهد تا زاغان بحرکت پر آن را بچلانند.
چون آتش بگرفت هر که از بومان بیرون آید بسوزد و هرکه در غار بماند از دود بمیرد.
بر این ترتیب که صواب دید پیش آن مهم باز رفتند ، و تمامی بومان بدین حیلت بسوختند ، و زاغان را فتح بزرگ برآمد و همه شادمان و دوستکام بازگشتند.
و ملک و لشکر در ذکر مساعی حمید و مآثر مرضی آن زاغ غلو و مبالغت نمودند و اطناب و اسهاب واجب دیدند.
و او ملک را دعاهای خوب گفت ، د راثنای آن بر زبان راند که: هرچه از این نوع دست دهد بفر دولت ملک باشد. من مخایل این ظفر آن روز دیدم که آن مدبران قصدی پیوستند و از آن جنس اقدامی جایز شمردند
کرد آن سپید کار بملک تو چشم سرخ
تا زرد روی گشت و جهان شد برو سیاه
و روزی در اثنای محاورت ملک او را پرسید که: مدت دراز صبر چگونه ممکن شد در مجاورت بوم؟ که اخیار با صحبت اشرار مقاومت کم توانند کرد و کریم از دیدار لئیم گریزان باشد.
گفت: همچنین است ، لکن عاقل ، برای رضا و فراغ مخدوم ، از شداید تجنب ننماید ، و هر محنت که پیش آید آن را چون یار دل خواه و معشوق ماه روی بنشاط و رغبت در برگیرد.
و صاحب همت ثابت عزیمت بهر ناکامی و مشقت در مقام اندوه و ضجرت نیفتد
ولقد علمت ولا محالة اننی
للحادثات فهل ترانی اجزع
و هر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت ودران هلاک نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد اگر در فواتح آن برای دفع خصم و قمع دشمن تواضعی رود و مذلتی تحمل افتد چون مقرر باشد که عواقب آن بفتح و نصرت مقرون خواهد بود بنزدیک خردمند وزنی نیارد ، که صاحب شرع می گوید «ملاک العمل خواتیمه »
گردی که همی تلخ کند کام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح
ملک گفت: از کیاست و دانش بومان شمتی بازگوی. گفت: در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم ، مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد و ایشان رای او را ضعیف می پنداشتند ، و نصایح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند، و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم ،ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم. نه بعقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند ، و نه اسرار خود از من بپوشیدند.
و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هرچه تمامتر فرض است ، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان ».
ملک گفت: موجب هلاک بوم مرا بغی می نماید و ضعف رای وزرا.
گفت: همچنین است که می فرماید ، و کم کسی باشد که ظفری یابد و در طبع او بغی پیدا نیاید ، و بر صحبت زنان حریص باشد و رسوا نگردد ، و در خوردن طعام زیادتی شره نماید و بیمار نشود ، و بوزیران رکیک رای ثقت افزاید و بسلامت ماند.
و گفته اند که «متکبران را ثنا طمع نباید داشت ، و نه بد دخلت را دوستان بسیار ، و نه بی ادب را سمت شرف، و نه بخیل را نیکوکاری ، و نه حریص را بی گناهی ، و نه پادشاه جبار متهاون را که وزیران رکیک رای دارد ثبات ملک و صلاح رعیت ».
ملک گفت: صعب مشقتی احتمال کردی و دشمنان را بخلاف مراد تواضع نمودی.
گفت: هرکه رنجی کشد که دران نفعی چشم دارد اول حمیتی بی وجه و انفت نه در هنگام از طبع دور باید کرد ، چه مرد تمام آن کس را توان خواند که چون عزیمت او در امضای کاری مصمم گشت نخست دست از جان بشوید و دل از سر برگیرد آنگاه قدم در میدان مردان نهد
آنت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان
وانت بی دولت سواری کو فرو ناید ز تن
و بسمع ملک رسیده است که ماری بخدمت غوکی راضی گشت چون صلاح حال و فراغ وقت دران دید؟ ملک پرسید که :چگونه؟
گفت: آورده اند که پیری در ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند ، و در کار خویش متحیر گشت ، که نه بی قوت زندگانی صورت می بست و نه بی قوت شکار کردن ممکن می شد. اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی
فلیت الشیب اذ وافی وفی لی
و لم یرحل لتودیعی المطایا
و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند ، چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد
و مکلف الایام ضد طباعها
متطلب فی الماء جذوة نار
و اذا رجوت المستحیل فانما
تبنی الرجاء علی شفیر هار
گذشته را باز نتوان آورد ، و تدبیر مستقبل از مهمات است ،و عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید.
و مرا فضول از سر بیرون می باید کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد و از مذلتی که در راه افتاد روی نتافت ، که احوال دنیا میان سرا و ضرا مشترکست،
نی پای همیشه در رکابت باشد
بد نیز چو نیک در حسابت باشد
و ان عوائد الایام فیها
لمن هاضت بوادئها انجبار
وانگاه بر کران چشمه ای رفت که درو غوکان بسیار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند ، و خویشتن چون اندوهناکی ساخته بر طرفی بیفگند.
غوکی پرسید که: ترا غمناک می بینم ! گفت :کیست بغم خوردن از من سزاوارتر ، که مادت حیات من از شکار غوک بود ، و امروز ابتلایی افتاده است که آن بر من حرام گشتست و بدان جایگاه رسیده که اگر یکی را ازیشان بگیرم نگاه نتوانم داشت.
آن غوک برفت و ملک خویش را بدین خبر بشارت داد ملک از مار پرسید که: بچه سبب این بلا بر تو نازل گشت ؟
گفت :قصد غوکی کردم و او از پیش من بگریخت و خویشتن در خانه زاهدی افگند من براثر او درآمدم ، خانه تاریک بود و پسر زاهد حاضر ، آسیب من به انگشت او رسید ، پنداشتم غوک است ، هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و بر جای سرد شد .
زاهد از سوز فرزند در عقب من می دوید و لعنت می کرد و می گفت: از پروردگار می خواهم تا تو را ذلیل گرداند و مرکب ملک غوکان شوی ، و البته غوک نتوانی خورد مگر آنکه ملک ایشان بر تو صدقه کند. و اکنون بضرورت اینجا آمدم تا ملک بر من نشیند و من بحکم ازلی و تقدیر آسمانی راضی گردم.
ملک غوکان را این باب موافق افتاد ، و خود را دران شرفی و منقبتی و عزی و معجزی صورت کرد.
بر وی می نشست و بدان مباهات می نمود. چون یکچندی بگذشت مار گفت: زندگانی ملک دراز باد ، مرا قوتی و طعمه ای باید که بدان زنده مانم و این خدمت بسر برم.
گفت :بلی ، بحکم آنکه در آن تواضع منفعتی می شناخت آن را مذلت نشمرد و در لباس عار پیش طبع نیاورد.
و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت که هلاک دشمن و صلاح عشیرت را متضمن بود و نیز دشمن را برفق و مدارا نیکوتر و زودتر مستاصل توان گردانید که بجنگ و مکابره.
و از اینجا گفته اند «خرد به که مردی » که یک کس اگر چه توانا و دلیر باشد ، و در روی مصافی رود ده تن را ، یا غایت آن بیست را ، بیش نتواند زد. اما مرد با غور دانا بیک فکرت ملکی پریشان گرداند و لشکری گران و ولایتی آبادان را درهم زند و زیر و زبر کند.
و آتش با قوت و حدت او اگر در درختی افتد آن قدر تواند سوخت که بر روی زمین باشد و آب با لطف و نرمی خویش هر درخت را که ازان بزرگتر نباشد از بیخ براندازد که بیش قرار نگیرد.
قال النبی علیه السلام «ما کان الرفق فی شی ء قط الا زانه ، و ماکان الخرق فی شی ء الا شانه »
و چهار چیز است که اندک آن را بسیار باید شمرد: آتش و بیماری و دشمن و وام. و این کار به اصالت رای و فر دولت و سعادت ذات ملک نظام گرفت
برد تیغت ز نایبات شکوه
داد رایت بحادثات سکون
و گفته اند «اگر دو تن در طلب کاری و کفایت مهمی ایستند مظفر آن کس آید که بفضیلت مروت مخصوص است ؛ و اگر دران برابر آیند آن که ثابت عزیمتست ، و اگر دران هم مساواتی افتد آنکه یار و معین بسیار دارد ، واگر دران نیز تفاوتی نتوان یافت آنکه سعادت ذات و قوت بخت او راجح است »
پیش سپاه تست ز بخت تو پیشرو
بر بام ملک تست ز عدل تو پاسبان
و حکما گویند «که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد ، و زندگانی را بوحشت از پیش برانده ، خاصه ملکی که از دقایق و غوامض مهمات بر وی پوشیده نگردد ، و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا و شتاب و درنگ اندران بر وی مشتبه نشود ، و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها می شناسد و وجوه تدارک آن می بیند ،و بهیچ وقت جانب حلم و استمالت نامرعی روا ندارد و ناموس بأس و سیاست مهمل نگذارد»
یمازج منه الحلم و الباس مثل ما
تمازج صوب الغادیات عقار
و امروز هیچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ مسالک آن اثر نیست که پیش حزم و عزم ملک میسر می گردد ، و در تربیت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندین لطایف عواطف و بدایع عوارف بجای نتوان آورد که بتلقین دولت و هدایت سعادت رای ملک می فرماید و مثلا نفس عزیز خود را فدای بندگان می دارد
کل یرید رجاله لحیاته
یا من یرید حیاته لرجاله
ملک گفت: کفایت این مهم و برافتادن این خصمان ببرکات رای و اشارت و میامن اخلاص و مناصحت تو بود
فعادت بک الایام زهرا کانما
جلا الدهر منها عن خدود الکواعب
و در هر کاری که اعتماد برمضا و نفاذ تو کرده ام آثار و نتایج آن چنین ظاهر گشته است. و هرکه زمام مهمات بوزیر ناصح سپارد هرگز دست ناکامی بدامن اقبال او نرسد و پای حوادث ساحت سعادت او نسپرد
بهرچه روی نهم یا بهر چه رای کنم
قوی است دست مرا تا تو دست یار منی
و معجزتر آیتی از خرد تو آن بود که مدت دراز در خانه دشمنان بماندی و بر زبان تو کلمه ای نرفت که دران عیبی گرفتندی و موجب نفرت و بدگمانی گشتی.
گفت :اقتدای من در همه ابواب بمحاسن اخلاق و مکارم عادات ملک بوده است ، و بقدر دانش خود از معالی خصال وی اقتباس کرده ام ، و مآثر ملکانه را در همه ابواب امام و پیشوا و قبله و نمودار خویش ساخته ، و حصول اغراض و نجح مرادها در متابعت رسوم ستوده و مشایعت آثار پسندیده آن دانسته ، که ملک را ، بحمدالله و منه ، اصالت و اصابت تدبیر باشکوه و شوکت و مهابت و شجاعت جمع است
اضاف الی التدبیر فضل شجاعة
و لا عزم الا للشجاع المدبر
ملک گفت از خدمتگاران درگاه ترا چنان یافتم که لطف گفتار تو بجمال کردار مقرون بود ، و بنفاذ عزم و ثبات حزم مهمی بدین بزرگی کفایت توانستی کردن تا ایزد تعالی بیمن نقیبت و مبارکی غرت تو ما را این نصرت ارزانی داشت ، که در آن غصه نه حلاوت طعام و شراب یافته می شد و نه لذت خواب و قرار.
چه هر که بدشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روز از شب نشناسد.
و حکما گویند «تا بیمار را صحتی شامل پدید نیامد از خوردنی مزه نیابد ، و حمال تا بار گران ننهاد نیاساید ، و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ایمن نگردد گرمی سینه او نیارامد».
اکنون باز باید گفت که سیرت و سریرت ملک ایشان در بزم و رزم چگونه یافتی.
گفت: بنای کار او بر قاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نه در موضع دیدم ، و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب ، و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه بصواب بی نصیب. و تمامی اتباع از این جنس مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد.
ملک پرسید که: کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلایل عقل او بدان روشن تر گشت ؟
گفت: اول رای کشتن من ، و دیگر آنکه هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی ، اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهیت خواهد کشید ، و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی. و سخن نرم و حدیث برسم می گفتی ، و جانب تعظیم مخدوم را هرچه بسزاتر رعایت کردی.
و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی ، زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی ، و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر می گردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن می شناختی و بهانه ای نیافتی که او را بدان مؤاخذت نمودی.
روزی شنودم که ملک را می گفت که: جهان داری را منزلت شریف و درجت عالی است و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت بدست نیاید و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود.
و حالی بصواب آن لایق تر که در کارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید ، که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد. لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود «تا زیر و زبر شد همه کار از چپ وز راست » نه از عقل کیاست او ایشان را فایده ای حاصل آمد و نه او بخرد و حصافت خویش از این بلا فرج یافت. راست گفته اند «و لا امر للمعصی الا مضیعا»
وامیر المومنین علی کرم الله وجهه می گوید: «لا رای لمن لایطاع »
اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن ، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید ، که زاغی تنها ، با عجز و ضعف خویش ، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بتوانست مالید ، بسبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود والا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی.
و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارات بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد ، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید
کاندر سر روزگار بس بازیهاست
قدر لرجلک قبل الخطور موضعها
فمن علا زلقا من غرة زلجا
و دوستان گزیده و معینان شایسته را بدست آوردن نافع تر ذخیرتی و مربح تر تجارتی باید پنداشت.
و اگر کسی را هر دو طرف ممهد شود، که هم دوستان را عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید ، بکمال مراد و نهایت آرزو برسد و سعادت دوجهانی بیابد
والله ولی التوفیق لما یرضیه