نصرالله منشی
باب البوم و الغراب
باب بوف و زاغ بخش 2
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفت: در کار او بهیچ اندیشه حاجت نیست ، زودتر روی زمین را از خبث عقیدت او پاک باید کرد که ما را عظیم راحتی و تمام منفعتی است ، تا از مکاید مکر او فرج یابیم ، و زاغان مرگ او را خلل و فتق بزرگ شمرند. و گفته اند که «هرکه فرصتی فایت گرداند بار دیگر بران قادر نشود و پشیمانی سود ندارد ؛ و هرکه دشمن را ضعیف و تنها دید و درویش و تهی دست یافت و خویشتن را ازو باز نرهاند بیش مجال نیابد و هرگز دران نرسد ، و دشمن چون از آن ورطه بجست قوت گیرد و عدت سازد و بهمه حال فرصتی جوید و بلایی رساند» زینهار تا ملک سخن او التفات نکند و افسون او را در گوش جای ندهد ، چه بر دوستان ناآزموده اعتماد کردن از حزم دور است ، تا دشمن مکار چه رسد ! قال النبی علیه السلم: ثق بالناس رویدا ملک وزیر دیگر را پرسید که: تو چه می گویی ؟ گفت: من در کشتن او اشارتی نتوانم کرد ، که دشمن مستضعف بی عدد و عدت اهل بر و رحمت باشد ، و عاقلان دست گرفتن چنین کس به انگشت پای جویند و مکارم اوصاف خود را باظهار عفو و احسان فرا جهانیان نمایند. و زینهاری هراسان را امان باید داد که اهلیت آن او را ثابت و متعین باشد. و بعضی کارها مردم را بر دشمن مهربان کند ، چنانکه زن بازارگان را دزد بر شوی مشفق و لرزان گردانید ، اگرچه آن غرض نداشت. ملک پرسید: چگونه ؟ گفت: دزد و زن بازرگان بازرگانی بود بسیار مال اما بغایت دشمن روی و گران جان ، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گنهکاران بیضاء یعطیک القضیب قوامها ویریک عینیها الغزال الاحور شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان، که بهیچ تأویل تمکین نکردی ، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی و سکری اللحظ لم تسمح بوصل لنا والسکر داعیه السماح و مرد هر روز مفتون تر می گشت «ان المعنی طالب لایظفر» تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید ، او را محکم در کنار گرفت. از خواب درآمد و گفت: این چه شفقتست و بکدام وسیلت سزاوار این نعمت گشتم ؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیر مرد مبارک قدم آنچه خواهی حلال پاک ببر که بیمن تو این زن بر من مهربان شد. ملک وزیر سوم را پرسید که: رای تو چه بیند ؟ گفت: آن اولی تر که او را باقی گذاشته آید و بجای او بانعام فرموده ، که او در خدمت ملک ابواب مناصحت و اخلاص بجای آرد. و عاقل ظفر شمرد دشمنان را از یک دیگر جدا کردن و بنوعی میان ایشان دو گروهی افگندن، که اختلاف کلمه خصمان موجب فراغ دل و نظام کار باشد چنانکه در خلاف دزد و دیو پارسا مرد را بود. ملک پرسید که :چگونه؟ گفت: حکایت دزد و دیو و مرد پارسا زاهدی از مریدی گاوی دوشا ستد و سوی خانه می برد. دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد. دیوی در صورت آدمی با او هم راه شد. دزد ازو پرسید که: تو کیستی ؟ گفت: دیو ، بر اثر این زاهد می روم تا فرصتی یابم و او را بکشم ، تو هم حال خود بازگوی. گفت: من مرد عیار پیشه ام ، می اندیشم که گاو زاهد بدزدم. پس هر دو بمرافقت یک دیگر در عقب زاهد بزاویه او رفتند. شبانگاهی آنجا رسیدند. زاهد در خانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت. دزد اندیشید که: اگر دیو پیش از بردن گاو دست بکشتن او کند باشد که بیدار شود و آوازی دهد مردمان درآیند و گاوبردن ممکن نگردد. و دیو گفت: اگر دزد گاو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خواب درآید ، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت: مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم ، وانگاه تو گاو ببر.دزد جواب داد که: توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم ، پس او را هلاک کنی. این خلاف میان ایشان قایم گشت و بمجادله کشید. و دزد زاهد را آواز داد که: اینجا دیویست و ترا بخواهد کشت و دیو هم بانگ کرد که: دزد گاو می ببرد. زاهد بیدار شد و مردمان درآمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند. چون وزیر سوم این فصل بآخر رسانید وزیر اول که بکشتن اشارت می کرد گفت: می بینم که این زاغ شما را به افسون و مکر بفریفت ، و اکنون می خواهید که موضع حزم و احتیاط را ضایع گذارید. تاکیدی می نمایم ، از خواب غفلت بیدار شوید و پنبه از گوش بیرون کنید و در عواقب این کار تأمل شافی واجب دارید ، که عاقلان بنای کار خود و ازان دشمن بر قاعده صواب نهند و سخن خصم بسمع تمییز شنوند ، و چون کفتار بگفتار دروغ فریفته نشوند ، و باز غافلان بدین معانی التفات کم نمایند و باندک تملق نرم دلی در میان آرند و از سر حقدهای قدیم و عداوتهای موروث برخیزند و سماع مجاز ایشان را از حقیقت معاینه دور اندازند تا دروغ دشمن را تصدیق نمایند ، و زود دل بر آشتین قرار دهند ، و ندانند که صلح دشمن چون جنگ دوست بود که ازو مغز او چو پوست بود و نادرتر آنکه از نادانی طرار بصره در چشم شما طرفه بغداد می نماید. و راست بدان درودگر می مانی که بگفت زن نابکار فریفته گشت. ملک پرسید :چگونه ؟ گفت: حکایت درود گر و زن او بشهر سرندیب درودگری زنی داشت «بوعده روبه بازی بعشوه شیر شکاری » رویی داشت چون تهمت اسلام در دل کافران و زلفی چون خیال شک در ضمیر مؤمن و اصداغ تجول علی خدود کما جاد الشقیق ضحی سماء کان بها عقارب راقصات من الورد الجنی لها وطاء والحق بدو نیک شیفته و مفتون بودی و ساعتی از دیدار او نشکیفتی. و همسایه ای را بدو نظری افتاد و کار میان ایشان بمدت گرم ایستاد. و طایفه خسران بران وقوف یافتند و درودگر را اعلام کردند. خواست که زیادت ایقانی حاصل آرد آنگاه تدارک کند ، زن را گفت: من بروستا می روم یک فرسنگی بیش مسافت نیست، اما روز چند توقفی خواهد بود توشه ای بساز. در حال مهیا گردانید. درودگر زن را وداع کرد و فرمود که: در خانه باحتیاط باید بست و اندیشه قماش نیکو بداشت تا در غیبت من خللی نیفتد. چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد ؛ و درودگر بیگاهی از راه نبهره درخانه رفت ؛ میره قوم را آنجا دید. ساعتی توقف کرد. چندانکه بخوابگاه رفتند برکت ، بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت را مشاهدت کند. ناگاه چشم زن بر پای او افتاد. ، دانست که بلا آمد، معشوقه را گفت: آواز بلند کن و بپرس که «مرا دوستر داری یا شوی را؟» چون بپرسید جواب داد که: بدین سوال چون افتادی ؟ و ترا بدان حاجت نمی شناسم در آن معنی الحاح بر دست گرفت زن گفت: زنان را از روی سهو و زلت یا از روی شهوت از این نوع حادثها افتد و از این جنس دوستان گزینند که بحسب و نسب ایشان التفات ننمایند ، واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ایشان را معتبر ندارند ، و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد بنزدیک ایشان همچون دیگر بیگانگان باشند. لکن شوی بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است ، و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خویش عزیزتر وگرامی تر نشمرد ، و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد وجائزة دعوی المحبة و الهوی و ان کان لا یخفی کلام المنافق چون درودگر این فصل بشنود رقتی و رحمتی در دل آورد و با خود گفت : بزه کار شدم بدانچه در حق وی می سگالیدم مسکین از غم من بی قرار و در عشق من سوزان ، اگر بی دل خطایی کند آن را چندین وزن نهادن وجه ندارد. هیچ آفریده از سهو معصوم نتواند بود. من بیهوده خویشتن را در وبال افگندم و حالی باری عیش بریشان منغص نکنم و آب روی او پیش این مرد نریزم. همچنان در زیر تخت می بود تا رایت شب نگوسار شد صبح آمد و علامت مصقول برکشید وز آسمان شمامه کافور بردمید گویی که دست قرطه شعر کبود خویش تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید مرد بیگانه بازگشت و درودگر بآهستگی بیرون آمد و بر بالای کت بنشست زن خویشتن در خواب کرد نیک بآزرمش بیدار کرد و گفت: اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانیدمی و عبرت دیگر بی حفاظان کردمی ، لکن چون من دوستی تو در حق خویش می دانم و شفقت تو بر احوال خود می شناسم ، و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بینایی برای دیدار من خواهی ، اگر از این نوع پریشانی اندیشی از وجه سهو باشد نه از طریق عمد. جانب دوست تو رعایت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آید. دل قوی دار و هراس و نفرت را بخود راه مده ، و مرا بحل کن که در باب تو هر چیزی اندیشیدم و از هر نوع بدگمانی داشت. زن نیز حلمی در میان آورد و خشم جانبین تمامی زایل گشت. و این مثل بدان آوردم تا شما همچون درودگر فریفته نشوید و معاینه خویش را بزرق و شعوذه و زور و قعبره او فرو نگذارید در دهان دار تا بود خندان چون گرانی کند بکن دندان هرکجا داغ بایدت فرمود چون تو مرهم نهی ندارد سود و هر دشمن که بسبب دوری مسافت قصدی نتواند پیوست نزدیکی جوید و خود را از ناصحان گرداند ، و بتقرب و تودد و تملق و تلطف خویشتن در معرض محرمیت آرد ؛ و چون بر اسرار وقوف یافت و فرصت مهیا بدید باتقان و بصیرت دست بکار کند ، و هر زخم که گشاید چون برق بی حجاب باشد و چون قضا بی خطا رود و من زاغان را آزموده بودم و اندازه دوربینی و کیاست و مقدار رای و رویت ایشان بدانسته ؛ تا این ملعون را بدیدم و سخن او بشنود ، روشنی رای و بعد غور ایشان مقرر گشت. ملک بومان باشارت او التفات ننمود ، تا آن زاغ را عزیز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند ، و مثال داد تا در نیکو داشت مبالغت نمایند. همان وزیر که بکشتن او مایل بود گفت :اگر زاغ را نمی کشید باری با وی زندگانی چون دشمنان کنید و طرفة العینی از غدر و مکر او ایمن مباشید ، که موجب آمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نیست. ملک از استماع این نصیحت امتناع نمود و سخن مشیر بی نظیر را خوار داشت. و زاغ در خدمت او بحرمت هرچه تمامتر می زیست و از رسوم طاعت و آداب عبودیت هیچیز باقی نمی گذاشت و با یاران و اکفا رفق تمام می کرد و حرمت هر یک فراخور حال او و براندازه کار او نگاه می داشت و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شریفتر می شد و منزلت وی زیادت می گشت، و ثقت پادشاه و رعیت بکمال اخلاص و وفور مناصحت او می افزود و در همه معانی او را محرم می داشتند و در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت می پیوستند. و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که: ملک زاغان بی موجبی مرا بیازرد و بی گناهی مرا عقوبت فرمود ، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد تا کینه خویش نخواهم و او را دست برد مردانه ننمایم؟ که گفته اند «المکافاة فی الطبیعة واجبة » و در ادراک این نهمت بسی تأمل کردم و مدت دراز در این تفکر و تدبر روزگار گذاشت و بحقیقت بشناختم که تا من در هیات و صورت زاغانم بدین مراد نتوانم رسید و بر این غرض قادر نتوانم شد. و از اهل علم شنوده ام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را بآتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد ، و هر دعا که در آن حال گوید باجابت پیوندد. اگر رای ملک بیند بفرماید تا مرا بسوزند و دران لحظت که گرمی آتش بمن رسید از باری ، عزاسمه ، بخواهم که مرا بوم گرداند ، مگر بدان وسیلت بر آن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم. و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب می دید حاضر بود ، گفت : گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش و راست مزاج تو ، ای مکار ، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نیکو رنگ و خوش بوی است که زهر در وی پاشند. و اگر شخص پلید و جثه خبیث ترا بارها بسوزند و دریاها بران برانند گوهر ناپاک و سیرت مذموم تو از قرار خویش نگردد ، و خبث ضمیر و کژی عقیدت تو نه بآب پاک شود و نه بآتش بسوزد ، و با جوهر تو می گردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آیی. و اگر ذات خسیس تو طاووس و سیمرغ تواند شد میل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد ، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد و کوه را بر وی بشویی عرضه کردند ، دست رد بر سینه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد ، و موشی را که از جنس او بود بناز در برگرفت. ملک پرسید :چگونه؟ گفت که: زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فرو گذاشت زاهد را بر وی شفقتی آمد ، برداشت و در برگی پیچید تا بخانه برد. باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد دعا کرد تا ایزد تعالی ، او را دختر پرداخته هیکل تمام اندام گردانید ، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد اضرت بضؤ البدر و البدر طالع و قامت مقام البدر لما تغیبا وانگاه او را بنزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت ودر تعهد دختر تلطف نمود. چون یال برکشید وایام طفولیت بگذشت زاهد گفت :ای دختر ، بزرگ شدی و ترا از جفتی چاره نیست ، از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت :مگر آفتاب را می خواهی جواب داد که: آری. زاهد آفتاب را گفت :این دختر نیکوصورت مقبول شکلست ، می خواهم که در حکم تو آید ، که شوی توانای قوی آرزو خواستست. آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی تر نشان دهم ، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعت بنزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند. گفت :باد از من قوی تر است که مرا بهر جانب که خواهد برد ، و پیش وی چون مهره ام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید. باد گفت: قوت تمام براطلاق کوه راست ، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست ، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می گوید ، و ثابت و ساکن برجای قرار گرفته ، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی بازگفت. جواب داد که :موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او بر خاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت: راست می گوید ، شوی من اینست. زاهد او را بر موش عرضه کرد ، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت هر دو را به یکدیگر داد و برفت. و مثل تو همچنین است ، و کار تو ، ای مکار غدار ، همین مزاج دارد بمار ماهی مانی ، نه این تمام و نه آن ! منافقی چکنی ؟ مار باش یا ماهی فالصدق ملکه علیک تنل به فیما انتحیت مغبة الانجاح ملک بومان را چنانکه رسم بی دولتان است این نصایح ندانست شنود و عواقب آن را نتوانست دید. و زاغ هر روزی برای ایشان حکایت دل گشای و مثل غریب و افسانه عجیب می آوردی ، و بنوعی در محرمیت خویش می افزود تا بر غوامض اسرار و بواطن اخبار ایشان وقوف یافت. ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان رفت. چون ملک زاغان او را بدید پرسید: ما ورائک یا عصام ؟ گفت : ابشر بما تهوی فجدک طائع و الدهر منقاد لا مرک خاضع شاد شو ای منهزم ، که در مدد تو حمله تایید و رکضت ظفر آید و بدولت ملک آنچه می بایست بپرداختم ، کار را باید بود. گفت :از اشارت تو گذر نیست ، صورت مصلحت باز نمای تا مثال داده شود. گفت :تمامی بومان در فلان کوه اند و روزها در غاری جمله می شوند و در آن نزدیکی هیزم بسیار است. ملک زاغان را بفرماید تا قدری ازان نقل کنند و بر در غار بنهند. و برخت شبانان که در آن حوالی گوسپند می چرانند آتش باشد ، من فروغی ازان بیارم و زیر هیزم نهم. ملک مثال دهد تا زاغان بحرکت پر آن را بچلانند. چون آتش بگرفت هر که از بومان بیرون آید بسوزد و هرکه در غار بماند از دود بمیرد. بر این ترتیب که صواب دید پیش آن مهم باز رفتند ، و تمامی بومان بدین حیلت بسوختند ، و زاغان را فتح بزرگ برآمد و همه شادمان و دوستکام بازگشتند. و ملک و لشکر در ذکر مساعی حمید و مآثر مرضی آن زاغ غلو و مبالغت نمودند و اطناب و اسهاب واجب دیدند. و او ملک را دعاهای خوب گفت ، د راثنای آن بر زبان راند که: هرچه از این نوع دست دهد بفر دولت ملک باشد. من مخایل این ظفر آن روز دیدم که آن مدبران قصدی پیوستند و از آن جنس اقدامی جایز شمردند کرد آن سپید کار بملک تو چشم سرخ تا زرد روی گشت و جهان شد برو سیاه و روزی در اثنای محاورت ملک او را پرسید که: مدت دراز صبر چگونه ممکن شد در مجاورت بوم؟ که اخیار با صحبت اشرار مقاومت کم توانند کرد و کریم از دیدار لئیم گریزان باشد. گفت: همچنین است ، لکن عاقل ، برای رضا و فراغ مخدوم ، از شداید تجنب ننماید ، و هر محنت که پیش آید آن را چون یار دل خواه و معشوق ماه روی بنشاط و رغبت در برگیرد. و صاحب همت ثابت عزیمت بهر ناکامی و مشقت در مقام اندوه و ضجرت نیفتد ولقد علمت ولا محالة اننی للحادثات فهل ترانی اجزع و هر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت ودران هلاک نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد اگر در فواتح آن برای دفع خصم و قمع دشمن تواضعی رود و مذلتی تحمل افتد چون مقرر باشد که عواقب آن بفتح و نصرت مقرون خواهد بود بنزدیک خردمند وزنی نیارد ، که صاحب شرع می گوید «ملاک العمل خواتیمه » گردی که همی تلخ کند کام تو امروز فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح ملک گفت: از کیاست و دانش بومان شمتی بازگوی. گفت: در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم ، مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد و ایشان رای او را ضعیف می پنداشتند ، و نصایح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند، و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم ،ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم. نه بعقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند ، و نه اسرار خود از من بپوشیدند. و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هرچه تمامتر فرض است ، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان ». ملک گفت: موجب هلاک بوم مرا بغی می نماید و ضعف رای وزرا. گفت: همچنین است که می فرماید ، و کم کسی باشد که ظفری یابد و در طبع او بغی پیدا نیاید ، و بر صحبت زنان حریص باشد و رسوا نگردد ، و در خوردن طعام زیادتی شره نماید و بیمار نشود ، و بوزیران رکیک رای ثقت افزاید و بسلامت ماند. و گفته اند که «متکبران را ثنا طمع نباید داشت ، و نه بد دخلت را دوستان بسیار ، و نه بی ادب را سمت شرف، و نه بخیل را نیکوکاری ، و نه حریص را بی گناهی ، و نه پادشاه جبار متهاون را که وزیران رکیک رای دارد ثبات ملک و صلاح رعیت ». ملک گفت: صعب مشقتی احتمال کردی و دشمنان را بخلاف مراد تواضع نمودی. گفت: هرکه رنجی کشد که دران نفعی چشم دارد اول حمیتی بی وجه و انفت نه در هنگام از طبع دور باید کرد ، چه مرد تمام آن کس را توان خواند که چون عزیمت او در امضای کاری مصمم گشت نخست دست از جان بشوید و دل از سر برگیرد آنگاه قدم در میدان مردان نهد آنت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان وانت بی دولت سواری کو فرو ناید ز تن و بسمع ملک رسیده است که ماری بخدمت غوکی راضی گشت چون صلاح حال و فراغ وقت دران دید؟ ملک پرسید که :چگونه؟ گفت: آورده اند که پیری در ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند ، و در کار خویش متحیر گشت ، که نه بی قوت زندگانی صورت می بست و نه بی قوت شکار کردن ممکن می شد. اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی فلیت الشیب اذ وافی وفی لی و لم یرحل لتودیعی المطایا و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند ، چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد و مکلف الایام ضد طباعها متطلب فی الماء جذوة نار و اذا رجوت المستحیل فانما تبنی الرجاء علی شفیر هار گذشته را باز نتوان آورد ، و تدبیر مستقبل از مهمات است ،و عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید. و مرا فضول از سر بیرون می باید کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد و از مذلتی که در راه افتاد روی نتافت ، که احوال دنیا میان سرا و ضرا مشترکست، نی پای همیشه در رکابت باشد بد نیز چو نیک در حسابت باشد و ان عوائد الایام فیها لمن هاضت بوادئها انجبار وانگاه بر کران چشمه ای رفت که درو غوکان بسیار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند ، و خویشتن چون اندوهناکی ساخته بر طرفی بیفگند. غوکی پرسید که: ترا غمناک می بینم ! گفت :کیست بغم خوردن از من سزاوارتر ، که مادت حیات من از شکار غوک بود ، و امروز ابتلایی افتاده است که آن بر من حرام گشتست و بدان جایگاه رسیده که اگر یکی را ازیشان بگیرم نگاه نتوانم داشت. آن غوک برفت و ملک خویش را بدین خبر بشارت داد ملک از مار پرسید که: بچه سبب این بلا بر تو نازل گشت ؟ گفت :قصد غوکی کردم و او از پیش من بگریخت و خویشتن در خانه زاهدی افگند من براثر او درآمدم ، خانه تاریک بود و پسر زاهد حاضر ، آسیب من به انگشت او رسید ، پنداشتم غوک است ، هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و بر جای سرد شد . زاهد از سوز فرزند در عقب من می دوید و لعنت می کرد و می گفت: از پروردگار می خواهم تا تو را ذلیل گرداند و مرکب ملک غوکان شوی ، و البته غوک نتوانی خورد مگر آنکه ملک ایشان بر تو صدقه کند. و اکنون بضرورت اینجا آمدم تا ملک بر من نشیند و من بحکم ازلی و تقدیر آسمانی راضی گردم. ملک غوکان را این باب موافق افتاد ، و خود را دران شرفی و منقبتی و عزی و معجزی صورت کرد. بر وی می نشست و بدان مباهات می نمود. چون یکچندی بگذشت مار گفت: زندگانی ملک دراز باد ، مرا قوتی و طعمه ای باید که بدان زنده مانم و این خدمت بسر برم. گفت :بلی ، بحکم آنکه در آن تواضع منفعتی می شناخت آن را مذلت نشمرد و در لباس عار پیش طبع نیاورد. و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت که هلاک دشمن و صلاح عشیرت را متضمن بود و نیز دشمن را برفق و مدارا نیکوتر و زودتر مستاصل توان گردانید که بجنگ و مکابره. و از اینجا گفته اند «خرد به که مردی » که یک کس اگر چه توانا و دلیر باشد ، و در روی مصافی رود ده تن را ، یا غایت آن بیست را ، بیش نتواند زد. اما مرد با غور دانا بیک فکرت ملکی پریشان گرداند و لشکری گران و ولایتی آبادان را درهم زند و زیر و زبر کند. و آتش با قوت و حدت او اگر در درختی افتد آن قدر تواند سوخت که بر روی زمین باشد و آب با لطف و نرمی خویش هر درخت را که ازان بزرگتر نباشد از بیخ براندازد که بیش قرار نگیرد. قال النبی علیه السلام «ما کان الرفق فی شی ء قط الا زانه ، و ماکان الخرق فی شی ء الا شانه » و چهار چیز است که اندک آن را بسیار باید شمرد: آتش و بیماری و دشمن و وام. و این کار به اصالت رای و فر دولت و سعادت ذات ملک نظام گرفت برد تیغت ز نایبات شکوه داد رایت بحادثات سکون و گفته اند «اگر دو تن در طلب کاری و کفایت مهمی ایستند مظفر آن کس آید که بفضیلت مروت مخصوص است ؛ و اگر دران برابر آیند آن که ثابت عزیمتست ، و اگر دران هم مساواتی افتد آنکه یار و معین بسیار دارد ، واگر دران نیز تفاوتی نتوان یافت آنکه سعادت ذات و قوت بخت او راجح است » پیش سپاه تست ز بخت تو پیشرو بر بام ملک تست ز عدل تو پاسبان و حکما گویند «که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و از دهشت هزیمت فارغ مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد ، و زندگانی را بوحشت از پیش برانده ، خاصه ملکی که از دقایق و غوامض مهمات بر وی پوشیده نگردد ، و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا و شتاب و درنگ اندران بر وی مشتبه نشود ، و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها می شناسد و وجوه تدارک آن می بیند ،و بهیچ وقت جانب حلم و استمالت نامرعی روا ندارد و ناموس بأس و سیاست مهمل نگذارد» یمازج منه الحلم و الباس مثل ما تمازج صوب الغادیات عقار و امروز هیچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ مسالک آن اثر نیست که پیش حزم و عزم ملک میسر می گردد ، و در تربیت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندین لطایف عواطف و بدایع عوارف بجای نتوان آورد که بتلقین دولت و هدایت سعادت رای ملک می فرماید و مثلا نفس عزیز خود را فدای بندگان می دارد کل یرید رجاله لحیاته یا من یرید حیاته لرجاله ملک گفت: کفایت این مهم و برافتادن این خصمان ببرکات رای و اشارت و میامن اخلاص و مناصحت تو بود فعادت بک الایام زهرا کانما جلا الدهر منها عن خدود الکواعب و در هر کاری که اعتماد برمضا و نفاذ تو کرده ام آثار و نتایج آن چنین ظاهر گشته است. و هرکه زمام مهمات بوزیر ناصح سپارد هرگز دست ناکامی بدامن اقبال او نرسد و پای حوادث ساحت سعادت او نسپرد بهرچه روی نهم یا بهر چه رای کنم قوی است دست مرا تا تو دست یار منی و معجزتر آیتی از خرد تو آن بود که مدت دراز در خانه دشمنان بماندی و بر زبان تو کلمه ای نرفت که دران عیبی گرفتندی و موجب نفرت و بدگمانی گشتی. گفت :اقتدای من در همه ابواب بمحاسن اخلاق و مکارم عادات ملک بوده است ، و بقدر دانش خود از معالی خصال وی اقتباس کرده ام ، و مآثر ملکانه را در همه ابواب امام و پیشوا و قبله و نمودار خویش ساخته ، و حصول اغراض و نجح مرادها در متابعت رسوم ستوده و مشایعت آثار پسندیده آن دانسته ، که ملک را ، بحمدالله و منه ، اصالت و اصابت تدبیر باشکوه و شوکت و مهابت و شجاعت جمع است اضاف الی التدبیر فضل شجاعة و لا عزم الا للشجاع المدبر ملک گفت از خدمتگاران درگاه ترا چنان یافتم که لطف گفتار تو بجمال کردار مقرون بود ، و بنفاذ عزم و ثبات حزم مهمی بدین بزرگی کفایت توانستی کردن تا ایزد تعالی بیمن نقیبت و مبارکی غرت تو ما را این نصرت ارزانی داشت ، که در آن غصه نه حلاوت طعام و شراب یافته می شد و نه لذت خواب و قرار. چه هر که بدشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روز از شب نشناسد. و حکما گویند «تا بیمار را صحتی شامل پدید نیامد از خوردنی مزه نیابد ، و حمال تا بار گران ننهاد نیاساید ، و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ایمن نگردد گرمی سینه او نیارامد». اکنون باز باید گفت که سیرت و سریرت ملک ایشان در بزم و رزم چگونه یافتی. گفت: بنای کار او بر قاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نه در موضع دیدم ، و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب ، و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه بصواب بی نصیب. و تمامی اتباع از این جنس مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد. ملک پرسید که: کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلایل عقل او بدان روشن تر گشت ؟ گفت: اول رای کشتن من ، و دیگر آنکه هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی ، اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهیت خواهد کشید ، و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی. و سخن نرم و حدیث برسم می گفتی ، و جانب تعظیم مخدوم را هرچه بسزاتر رعایت کردی. و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی ، زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی ، و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر می گردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن می شناختی و بهانه ای نیافتی که او را بدان مؤاخذت نمودی. روزی شنودم که ملک را می گفت که: جهان داری را منزلت شریف و درجت عالی است و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت بدست نیاید و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود. و حالی بصواب آن لایق تر که در کارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید ، که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد. لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود «تا زیر و زبر شد همه کار از چپ وز راست » نه از عقل کیاست او ایشان را فایده ای حاصل آمد و نه او بخرد و حصافت خویش از این بلا فرج یافت. راست گفته اند «و لا امر للمعصی الا مضیعا» وامیر المومنین علی کرم الله وجهه می گوید: «لا رای لمن لایطاع » اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن ، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید ، که زاغی تنها ، با عجز و ضعف خویش ، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بتوانست مالید ، بسبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود والا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی. و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارات بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد ، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید کاندر سر روزگار بس بازیهاست قدر لرجلک قبل الخطور موضعها فمن علا زلقا من غرة زلجا و دوستان گزیده و معینان شایسته را بدست آوردن نافع تر ذخیرتی و مربح تر تجارتی باید پنداشت. و اگر کسی را هر دو طرف ممهد شود، که هم دوستان را عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید ، بکمال مراد و نهایت آرزو برسد و سعادت دوجهانی بیابد والله ولی التوفیق لما یرضیه نصرالله منشی