صانع بیچون که این عالم هویدا می کند
این همه قدرت ز صنع خویش پیدا می کند
چون درست مهر پنهان می کند
دامن گردون پر از لؤلؤ لالا می کند
در شب تاریک بهر روشنایی در سپهر
صد هزاران مشعل انجم هویدا می کند
چرخ صوفی وضع ازرق پوش را هنگام شام
در کنارش از شفق یاقوت حمرا می کند
نی غلط گفتم که اندر کاسه ای از لاجورد
دست صنع و قدرتش یک جرعه صهبا می کند
از ثریا عقدی از گوهر به گردون می دهد
وز مه نو حلقه ای در گوش جوزا می کند
غره ی مه آنکه غرا کرد دست قدرتش
طره ی عنبرفشان شب مطرا می کند
این همه قدرت برای خاطر ما می نهد
این همه صنع از برای دیدن ما می کند
لعل و یاقوت و گهر از سنگ می آید برون
کآتش مهرش اثر در سنگ خارا می کند
دست صنع و قدرتش هر شب به کلک معرفت
دفتر گردون پر از حرف معما می کند
هر سحر نقاش قدرت شمسه ای از زر ناب
بر سر لوح زمرد آشکارا می کند
عالمی از صنع مالامال قدرت کرده است
خرم آن کس کین همه قدرت تماشا می کند
پرتوی از نور ذات خویش درمی افکند
خاک را از صنع خود گویا و بینا می کند
سرمه ی تورات اندر چشم موسی می کشد
حلقه انجیل در گوش مسیحا می کند
یوسف دل خسته در دست زلیخا می دهد
آدم بیچاره سرگردان حوا می کند
هر شب اندر گردن گردون گردان، دست صنع
خوشه های گوهر از عقد ثریا می کند
قدرت و صنعش تماشا کن که از یک قطره آب
صورت مه پیکر و خورشیدسیما می کند
دلبر سیمین تن سنگین دل یاقوت لب
گل رخ نسرین بر شمشاد بالا می کند
چون شراب لایزالی می دهد از جام شوق
عاشقان خویش را سرمست و شیدا می کند
چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترد
روزی خلق جهانی را مهیا می کند
گر کسی را هست دردی در نهاد از عشق او
درد او را از وصال خود مداوا می کند
گوهر وحدت به بحر نیستی می افکند
چشم گوهربار من مانند دریا می کند
گر کسی از ناشکیبایی ملالی می کشد
از وصال خویشتن او را شکیبا می کند
کافران را زآتش دوزخ محابا هیچ نیست
مؤمنان را زآتش دوزخ محابا می کند
بر سر راه بیابان طلب از آرزو
سالکان راه وحدت بی سر و پا می کند
تا شش و پنجی ازین چار و سه بیرون آورد
جای هفت اختر درین نه طاق مینا می کند
پادشاه پادشاهان برفراز تخت دل
مخزن اسرار خود سر هویدا می کند
احمد مرسل که باشد سرور پیغمبران
در دو کونش از شرف محبوب دلها می کند
در شب معراج قربت دستگیرش می شود
پایگاهش بر سر عرش معلا می کند
هر کسی را در جهان باشد تمنایی ز حق
حیدر از حق در جهان هم حق تمنا می کند