از این جمله بشناختی که حقیقت جان آدمی قایم است به ذات خویش بی قالب و اندر قوام ذات خویش مستغنی است از قالب و معنی مرگ نه نیستی وی است بلکه معنی آن انقطاع تصرف وی است از قالب و معنی حشر و نشر و بعث و اعاده، نه آن است که وی را پس از نیستی با وجود آورند، بلکه آن، است که وی را قالب دهند، بدان معنی که قالبی را مهیا قبول تصرف وی کنند یک بار دیگر، چنان که در ابتدا کرده بودند و این بار آسانتر بود که اول هم قالب می بایست آفرید و هم روح و این بار خود روح بر جای خویش است اعنی روح انسانی، و اجزاء قالب نیز بر جای خویش است و جمع آن آسان تر از اختراع آن از آنجا که نظر ماست و از آنجا که حقیقت است، صفت انسانی را به فعل الهی راه نیست که آنجا که صفت دشواری نباشد، آسانی هم نیست.
و شرط اعادت آن نیست که هم آن قالب که داشته است با وی دهند که قالب مرکب است و اگرچه اسب بدل افتد، سوار همان باشد و از کودکی تا پیری خود بدل افتاده باشد اجزای وی با اجزایی دیگر و وی همان بود پس کسانی که این شرط کردند تا برایشان اشکالها خاست و از آن جوابهای ضعیف دادند، از آن تکلف مستغنی بودند که ایشان را گفتند که مردمی مردمی بخورد، همان اجزا اجزاء این دیگر شود، از این دو با کدام دهند؟ و اگر عضوی از وی ببرند و آنگاه طاعتی کند، چون ثواب یابد، این عضو بریده هم با وی باشد یا نه؟ اگر با وی نباشد، در بهشت بی چشم و بی دست و بی پای چگونه بود؟ و اگر با وی باشد، آن اعضا را در این عالم انبازی نبود در طاعت و عمل، در ثواب چگونه انباز بود؟ و از این جنس ترهات گویند و جواب تکلیف کنند و بدین همه حاجت نیست چون حقیقت اعادت نیست که با همه قالب حاجت نیست و این اشکال از آن خاست که پنداشتند که توئی و تو و حقیقت تو قالب تو است، چون آن بعینه بر جای نباشد، آن نه تو باشی، بدین سبب در اشکال افتد و اصل این سخن به خلل است.