که تا جای باشد تو مانی به جای
که تاج کیی تارکت را سزاست
وزان رفته جان تو بیدرد باد
چنین داد پاسخ که ای مهتران
به گیتی سوی بد میازید دست
نه پرورده داند نه پروردگار
که دین بر سر او کلاهی بود
همان بر زمین او بیآزارتر
گه دست تنگی دلی شاد و راد
به پی نسپرد ویژه دانا بود
ستیزه نه نیک آید از نامجوی
سپاهی و دهقان و بیکار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه
به خواب اندرست آنک بیکار بود
پشیمان شود پس چو بیدار بود
همه نام جویید و نیکی کنید
مرا گنج و دینار بسیار هست
خورید آنک دارید و آن را که نیست
بداند که با گنج ما او یکیست