چنین گفت بیدولت افراسیاب
که این روز را دیده بودم بخواب
چنین داد پاسخ که ای بدکنش
که هرگز بلای مهان را نجست
که از تخم ایرج بد او یادگار
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
بمان تا مگر مادرت را بجان
ببینم پس این داستانها بخوان
پدر بیگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان
بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرش گشت از جهان ناامید
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
ز تور و فریدون و سلم سترگ
سپه را همه دل پر از بیم کرد
ز هر سو بدور ایستاده گروه
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ببودند یک روز و یک شب بپای
بران موبدان خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و بسیار چیز
بشهر اندرون هرک درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود
بران نیز گنجی پراگنده کرد
جهانی بداد و دهش بنده کرد
در بار بگشاد و لب را ببست
جهان را بداد و دهش بنده کرد
ازان پس چنین گفت شاه جهان
خورشها و رامش بهامون برید
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
همی بود با رامش و رود و می
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
بزرگان سوی پارس کردند روی
برآسوده از رزم وز گفت و گوی
بهر شهر کاندر شدندی ز راه
همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا بکی کینهور
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوی با فر و برز و خرد
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت
همان سرو یازنده شد چون کمان
کزو ماند نام از جهان یادگار
از ایرانیان هرک بد نامجوی
پیاده برفتند بیرنگ و بوی
همه جامههاشان کبود و سیاه
دو هفته ببودند با سوگ شاه
برو تافته عود و کافور و مشک
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگآوران زیر خفتان و ترگ
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنست
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلافروز تاج
بران تاج بر گوهر افشاندند
برین گونه تا سالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست
پراندیشه شد مایهور جان شاه
ازان رفتن کار و آن دستگاه
ز چین و ز هند و توران و روم
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
جهان از بداندیش بیبیم شد
دل اهرمن زین به دو نیم شد
که با سلم و تور اندر آیم بزم
دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاوس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی بخواب
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس
همان پیش یزدان سرانجام بد
بریزد بخاک اندرون استخوان
روان تیره گردد بدیگر سرای
من اکنون چو کین پدر خواستم
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت
که منشور تخت مرا برنخواند
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی زین فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام
که هر کس که آید بدین بارگاه
نیایش کنان رفت دل پر امید
همی گفت کای برتر از جان پاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشهٔ نیک و بد ده مرا
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
بگردان ز من دیو را دستگاه
نگهدار بر من همین راه و سان
روانم بدان جای نیکان رسان
شب و روز یک هفته بر پای بود
تن آنجا و جانش دگر جای بود
شگفتی فرومانده از کار شاه
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
چو بر تخت شد نامور شهریار
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
جهاندار و بر مهتران مهترا
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
فرازندهٔ نیزه و تیغ و اسب
همه پهلوانان ترا بندهایم
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
بجایی که پی برنهی رنج تست
چرا تیره شد اندرین روزگار
ترا زین جهان روز برخوردنست
نه هنگام تیمار و پژمردنست
گر از ما بچیزی بیازرد شاه
از آزار او نیست ما را گناه
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم
همه تاجداران که بودند شاه
بدین داشتند ارج گنج و سپاه
که گر سر ستانند و گر سر دهند
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که با کس ندارید کس کارزار
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج
می سرخ و سیمینه جام آورید
بسازید با باده و بوی و رنگ
بیک هفته من پیش یزدان بپای
ببودم به اندیشه و پاکرای
برین کام و شادی ستایش کنید
که او داد بر نیک و بد دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه
ز بدها روان بیگمانی کنید
ازو داد بینیم و زو هم ستم
برون آمدند از غمان جان تباه
بسالار بار آن زمان گفت شاه
چو یک هفته بگذشت ننمود روی
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
سخن رفت چندی ز بیداد و داد
همه داستانها زدند از مهان
پدر گیو را گفت کای نیکبخت
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آن را نشاید که داریم خوار
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
همانا که با دیو دارد نشست
همی زان سخن کام او خواستیم
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
کنون هرک اوهست پاکیزهرای
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
ز دستان گشاید همی این سخن
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
چو نزدیک دستان و رستم رسید
بگفت آن شگفتی که دید و شنید
که گشتیم با رنج بسیار جفت
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
بدان تا بیایند با ما براه
ز زابل به ایران نهادند روی
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز
ز در پرده برداشت سالار بار
جهاندار چون دید بنداختشان
کس از پای ننشست و نگشاد دست
جهاندار باداد و روشنروان
ز خورشید تا پشت ماهی تراست
چه کردیم و بر ما چرا بست راه
پر از درد گریان ز رنج توایم
چنین داد پاسخ جهاندار باز
که از پهلوانان نیم بینیاز
ز نیروی دست و ز مردان و گنج
نه در کشوری دشمن آمد پدید
که تیمار آن بد بباید کشید
بدان آرزو دارم اکنون امید
چه یابم بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش
بد اندیشه بر دل مدارید یاد
چو ایشان برفتند پیروز شاه
فروهشت و بنشست گریان بدرد
همی بود پیچان و رخ لاژورد
همی خواست تا باشدش رهنمای
فروزندهٔ نیکی و داد و مهر
ازین شهریاری مرا سود نیست
گر از من خداوند خشنود نیست
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت
چنین پنج هفته خروشان بپای
همی بود بر پیش گیهان خدای
بدانگه که برزد سر از برج ماه
بخفت او و روشن روانش نخفت
که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کو را بگوش
که ای شاه نیکاختر و نیکبخت
بسودی بسی یاره و تاج و تخت
چو بخشی بارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج
توانگر شوی گر تو درویش را
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
چنان دان که آن از پی گنج برد
چو بخشی بارزانیان بخش چیز
که ایدر نمانی تو بسیار نیز
که ایمن بود مور ازو بر زمین
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
همی بود گریان و رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
بپوشید و بنشست بر تخت عاج
جهاندار بییاره و گرز و تاج
سر هفته را زال و رستم بهم
چو رستم پدید آمد و زال زر
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه
ازین هفته تا آن در بارگاه
گشایند و پوییم و یابیم راه
که دیدی تو شاداب و روشنروان
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
وگر شاه را ز اختر آمد زیان
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
وزان پس هرآنکس که آمد براه
هم آنگه ز در پرده برداشتند
بر اندازهشان شاد بگذاشتند
چو دستان و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
چو گرگین و چون بیژن و گستهم
هرآنکس که رفتند گردان بهم
شهنشاه چون روی ایشان بدید
پراندیشه از تخت برپای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
همان نیز ز ایرانیان هرک بود
که شادان بدی تا بود ماه و سال
ازان نامداران که داریم یاد
سیاوش مرا خود چو فرزند بود
که با فر و با برز و اورند بود
بپیروزی و مردی و مهر و رای
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنک نام تو تریاک نیست
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
کز ایران چرا پاک ببرید مهر
از ایران کس آمد که پیروز شاه
نه بردارد از پیش سالار بار
من از درد ایرانیان چو عقاب
همی تاختم همچو کشتی بر آب
ز چیزی که دارد همی در نهان
به سه چیز هر کار نیکو شود
بجز این نشاید همی کار کرد
شب و روز او را نیایش کنیم
اگر چند چیز ارجمند است نیز
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز
همه رای و گفتارهای تو نغز
نهای جز بیآزار و نیکی گمان
سر ترگ و برز و فر و یال او
همه دشت تیر و کمان ریختند
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد
کنون پنج هفتست تا من بپای
برد مر مرا زین سپنجی سرای
کنون یافتم هرچ جستم ز کام
غم لشکر و تاج و تخت و کمر
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بایرانیان گفت کین رای نیست
خرد را بمغز اندرش جای نیست
که تا من ببستم کمر بر میان
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت
چو او گفت ما را نباید نهفت
که او هیچ راند چنین داستان
مگر دیو با او همآواز گشت
که از راه یزدان سرش بازگشت
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
کزین سان سخن کس نگفت از میان
همه با توایم آنچ گویی بشاه
مبادا که او گم کند رسم و راه
شنید این سخن زال برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
بتوران زمین زادی از مادرت
ز یک سو نبیرهٔ رد افراسیاب
که جز جادوی را ندیدی بخواب
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
ازو بازگشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
سری پر ز گرد و دلی پرهراس
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و رای تو پیوسته کرد
بکشتی کسی را که زو بد هراس
چو گفتم که هنگام آرام بود
گر این باشد این شاه سامان تو
براندیش و فرمان دیوان مکن
وگر نیز جویی چنین کار دیو
بمانی پر از درد و دل پر گناه
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
بیزدان پناه و بیزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
گر این پند من یک بیک نشنوی
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
که ما هم برآنیم کین پیر گفت
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بیاندازه پیموده سال
جهاندار نپسندد این بد ز من
همانا فزون آید از گنج اوی
نبد خواب و خوردن بداندیش را
چنین گفت زان پس به آواز سخت
که من دورم از راه و فرمان دیو
به یزدان گراید همی جان من
که آن دیدم از رنج درمان من
براندازه باید که رانی سخن
نخست آنک گفتی ز توراننژاد
ز تخم کیان راد و باهش منم
دلافروز و با دانش و نیکپی
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
ازین گوهران چنین نیست ننگ
سر از پادشاهی همی برفراخت
چنان دان که اندر فزونی منش
کنون من چو کین پدر خواستم
وزو جور و بیداد بد بر زمین
هرآنگه که اندیشه گردد دراز
چو کاوس و جمشید باشم براه
چو ایشان ز من گم شود پایگاه
که از جور ایشان جهان گشت سیر
بترسم که چون روز نخ برکشد
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
ازان بد کز ایران ندیدم سوار
نه اسپ افگنی از در کارزار
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
بدین پنج هفته که من روز و شب
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند مرا زین غم تیره خاک
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
سبک بار گشتیم و بستیم رخت
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گویی که بنهاد دام
روان گشته بیمایه و دل تباه
چو دستان شنید این سخن خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
مرا سالیان شد فزون از شمار
کمر بستهام پیش هر شهریار
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه
بجستی ز دادار خورشید و ماه
که ما را جدایی نبود آرزوی
سخنهای دستان چو بشنید شاه
بدانست کو این سخن جز بمهر
چنین گفت پس شاه با زال زر
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو
سراپرده از شهر بیرون برید
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست
چنان کرد رستم که خسرو بگفت
سپید و سیاه و بنفش و کبود
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو
چو رهام و شاپور و گرگین نیو
بزرگان که بودند با او بهم
بیک دست او زال و رستم بهم
بدست گر طوس و گودرز و گیو
بدان تا چه گوید ز کار سپاه
که این نامداران به روزگار
هران کس که دارید راه و خرد
بدانید کین نیک و بد بگذرد
همه رفتنیایم و گیتی سپنچ
چرا باید این درد و اندوه و رنج
بدشمن بمانیم و خود بگذریم
کنون گاو آن زیر چرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگرست
مباشید ایمن بدین تیره خاک
که این روز بر ما همی بگذرد
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه
که بودند با فر و تخت و کلاه
جز از نام ازیشان بگیتی نماند
کسی نامهٔ رفتگان برنخواند
از ایشان بسی ناسپاسان بدند
بفرجام زان بد هراسان بدند
چو ایشان همان من یکی بندهام
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم سرآوردم این درد و رنج
هر آن کس که در پیش من برد رنج
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
ز کردار هر کس که دارم سپاس
بایرانیان بخشم این خواسته
هر آن کس که هست از شما مهتری
همان بدره و برده و چارپای
بیک هفته ایدر چمید و چرید
بخواهم که تا زین سرای سپنج
گذر یابم و دور مانم ز رنج
چو کیخسرو این پندها برگرفت
یکی گفت کین شاه دیوانه شد
ندانم برو بر چه خواهد رسید
کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
همه دشت لشکر بدو راغ و کوه
غو نای و آوای مستان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت
ببودند یک هفته زین گونه شاد
کسی را نیامد غم و رنج یاد
ابی یاره و گرز و زرین کلاه
چه در آشکار و چه اندر نهان
که هر گنج را روزی آگندنیست
نگه کن رباطی که ویران بود
زنانی که بی شوی و بیچادرند
ز هر کس همی دارد آن رنج راز
بر ایشان در گنج بسته مدار
پر از افسر و زیور و گوهرست
نگه کن بشهری که ویران شدست
که بیهیربد جای ویران شدست
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند
درم خوار کن مرگ را یاد کن
ز اسبان بجایی که بودش یله
همه باغ و گلشن بگودرز داد
که او را بدان خواسته رنج بود
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
از ایوان و خرگاه و پردهسرای
همان خیمه و آخور و چارپای
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
که اندر جهان آن نبودی نهان
ببیژن چنین گفت کین یادگار
همی دار و جز تخم نیکی مکار
فراز آمد و تازه شد کام من
بخواهید چیزی که باید ز من
همه مهتران زار و گریان شدند
همی گفت هرکس که ای شهریار
کرا مانی این تاج را یادگار
زمین را ببوسید و برپای جست
تو دانی که رستم بایران چه کرد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
بیابان وتاریکی و دیو و شیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه
سر سنجه را ناگه از تن بکند
چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسی را نبود از کهان و مهان
ز دردش بگرید همی سال و ماه
وزان پس کجا رزم کاموس کرد
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
چه ماند بدین شیردل نیکخواه
چنین داد پاسخ که کردار اوی
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
نمایندهٔ کام و آرام و مهر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و بیدار و سالار و گو
بدو داد منشور و کرد آفرین
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
بتوران زمین بود بیخورد و هال
بدشت اندرون گور بد خوردنش
بایران رسید آنچ بد شاه دید
که تیمار او گیو چندی کشید
جهاندار سیر آمد از تاج گاه
همو چشم دارد به نیکی ز شاه
چنین داد پاسخ که بیشست ازین
کم و بیش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادی و تن درست
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
یکی نامه از پادشا بر حریر
بران نامه شاه آفرین کرد یاد
که یزدان ز گودرز خشنود باد
مر او را همه پاک فرمان برید
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
منم زین بزرگان فریدون نژاد
که نگشادم از بند هرگز میان
نه از من کسی کرد هرگز گله
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
که بیشست رنج تو از روزگار
بدین مرز گیتی خراسان تراست
ازین نامداران تنآسان تراست
که از تو مبادا دلی پر ز کین
ز کار بزرگان چو پردخته شد
ازان مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
چو دیدش جهاندار برپای جست
برو آفرین کرد و بگشاد دست
فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دلافروز تاج
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین
برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
که این تاج نو بر تو فرخنده باد
جهان سربسر پیش تو بنده باد
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج
ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز بداد
که از داد باشی تو پیروز و شاد
چو خواهی که بختت بماند جوان
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندرو مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند
ازان انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچ بودش بدل رای راست
سربخت آن کس پر از خاک باد
که لهراسب را شاه خواند بداد
فرومایهای دیدمش با یک اسب
ازین گونه نشنیدهام تاجور
چو لهراسب را کی کند شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
که هر کس که بیداد گوید همی
که نپسندد از ما بدی دادگر
نه هر کو بدی کرد بیند گهر
که یزدان کسی را کند نیک بخت
جهانآفرین بر روانم گواست
که گشت این سخنها بلهراسب راست
که دارد همی شرم و دین و خرد
خردمند و بینادل و پاکدست
زمانه جوان گردد از پند اوی
بدین هم بود پاک فرزند اوی
وزین پند و اندرز من مگذرید
هرآنکس کز اندرز من درگذشت
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
بدلش اندر آید ز هر سو هراس
چو بشنید زال این سخنهای پاک
به آواز لهراسب را خواند شاه
که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک
یلان را همه پاک در بر گرفت
همی گفت کاجی من این انجمن
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همینست راه
هر آنکس که دارید نام و نژاد
من اکنون روانرا همی پرورم
بگفت این وز پایگه اسب خواست
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
شما دل مدارید با درد و رنج
بشد هوش زان چار خورشید چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش
چنین گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر زین سرای سپنج
رها کن تو ما را ازین درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کزین پس شما را همینست راه
که بگذشت زان سان بدریای آب
که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت
خروشید و لهراسب را پیش خواند
ازیشان فراوان سخنها براند
بلهراسب گفت این بتان منند
برین هم نشست اندرین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی بجای
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان شرم دارد ز کردار خویش
که با دیدهشان دارم اندر نهفت
کز ایدر بایوان خرامید زود
که او بتری دارد اندر نهان
مباشید جاوید جز راد و شاد
همه شاد و خرم بایوان شوید
چو رفتن بود شاد و خندان شوید
نهادند سر بر زمین پیش شاه
که ما پند او را بکردار جان
تو رو تخت شاهی بهآیین بدار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج
چنان دان که رفتنت نزدیک شد
فرود آمد از باره لهراسب زود
زمین را ببوسید و شادی نمود
بدو گفت خسرو که پدرود باش
بداد اندرون تار گر پود باش
برفتند با او ز ایران سران
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه
خروشان و جوشان ز کردار شاه
کسی را نبود اندر آن رنج راه
کزین سان همی در جهان کس نگفت
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
همه کوه پر ناله و با خروش
همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
مرین تاج را خوار داری همی
بگوی و تو از گاه ایران مرو
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
شهنشاه زان کار خیره بماند
ازان انجمن موبدان را بخواند
چنین گفت ایدر همه نیکویست
بدان مهتران گفت زین کوهسار
که راهی درازست و بیآب و سخت
ز با من شدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر
نگشتند زو باز چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو
برفتند یک روز و یک شب بهم
شدند از بیابان و خشکی دژم
بدان مرزبانان چنین گفت شاه
که امشب نرانیم زین جایگاه
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
بران آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان زند و است
کنون چون برآرد سنان آفتاب
مباشید اگر بارد از ابر مشک
ز کوه اندر آید یکی باد سخت
سر مهتران زان سخن شد گران
چو از کوه خورشید سر برکشید
ببودند ز آن جایگه شاهجوی
خروشان بدان چشمه بازآمدند
پر از غم دل و با گداز آمدند
بران آب هر کس که آمد فرود
که با جان پاکش خرد باد جفت
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم
یک امشب ازین چشمه برنگذریم
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بران چشمه یکسر فرود آمدند
ز گردنکشان نیز نشنیدهایم
دریغ آن بلند اختر و رای او
خردمند ازین کار خندان شود
که زنده کسی پیش یزدان شود
که داند بگیتی که او را چه بود
چه گوییم و گوش که یارد شنود
بدان نامداران چنین گفت گیو
که هرگز چنین نشنود گوش نیو
برزم اندرون پیل بد با سپاه
ببزم اندرون ماه بد با کلاه
و زآن پس بخوردند چیزی که بود
ز خوردن سوی خواب رفتند زود
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر
چو برف از زمین بادبان برکشید
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف
نماند ایچ کس را ازیشان توان
همان زال و گودرز و چندی سوار
بدان کوه بودند یکسر سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بگفتند کین کار شد با درنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ
اگر شاه شد از جهان ناپدید
چو باد هوا از میان بردمید
دگر نامداران کجا رفتهاند
ببودند یک هفته بر پشت کوه
بدیشان همه زار و گریان شدند
همی ریخت آب و همی خست روی
همی گفت گودرز کین کس ندید
که از تخم کاوس بر من رسید
جهاندار و بر هر سری افسری
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کنون دیگر از چشم شد ناپدید
که دید این شگفتی که بر من رسید
که با داد یزدان خرد باد جفت
چو از برف پیدا شود راه شاه
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
برفتند زان کوه گریان بدرد
ز فرزند و خویشان وز دوستان
و زآن شاه چون سرو در بوستان
جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند
از اندیشه دل دور کن تا توان
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
ز لشکر که بودند با او براه
شنیده همه پند و اندرز شاه
هرآنکس که از تخت من نیست شاد
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم
شما نیز از اندرز او دست باز
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد
چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه بر دست نام
پذیرفتهام پند و اندرز او
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان او نگذریم
هرآنکس که او نه برین ره بود
چو لهراسب گفتار دستان شنید
بدو آفرین کرد و دم درکشید
که یزدان شما را بدان آفرید
جهاندار نیکاختر و شادروز
شما را سپرد آن زمان نیمروز
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست
بگوی از دل ای پهلوان جهان
چو بیگیو و رهام و بی بیژنم
برآنم سراسر که دستان بگفت
چنانم که با شاه گفتم نخست
تو شاهی و ما سربسر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
برین مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهرگان گزین او ز مهر
ازین کار خسرو ببیرون شدیم