ابوالقاسم فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود
اندر ستایش سلطان محمود -پایان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چنین گفت بی دولت افراسیاب که این روز را دیده بودم بخواب سپهر بلند ار فراوان کشید همان پردهٔ رازها بردرید بواز گفت ای بد کینه جوی چراکشت خواهی نیا را بگوی چنین داد پاسخ که ای بدکنش سزاوار پیغاره و سرزنش ز جان برادرت گویم نخست که هرگز بلای مهان را نجست دگر نوذر آن نامور شهریار که از تخم ایرج بد او یادگار زدی گردنش را بشمشیر تیز برانگیختی از جهان رستخیز سه دیگر سیاوش که چون او سوار نبیند کسی از مهان یادگار بریدی سرش چون سر گوسفند همی برگذشتی ز چرخ بلند بکردار بد تیز بشتافتی مکافات آن بد کنون یافتی بدو گفت شاها ببود آنچ بود کنون داستانم بباید شنود بمان تا مگر مادرت را بجان ببینم پس این داستانها بخوان بدو گفت گر خواستی مادرم چرا آتش افروختی بر سرم پدر بیگنه بود و من در نهان چه رفت از گزند تو اندر جهان سر شهریاری ربودی که تاج بدو زار گریان شد و تخت عاج کنون روز بادا فره ایزدیست مکافات بد را ز یزدان بدیست بشمشیر هندی بزد گردنش بخاک اندر افگند نازک تنش ز خون لعل شد ریش و موی سپید برادرش گشت از جهان ناامید تهی ماند زو گاه شاهنشهی سرآمد برو روزگار مهی ز کردار بد بر تنش بد رسید مجو ای پسر بند بد را کلید چو جویی بدانی که از کار بد بفرجام بر بدکنش بد رسد سپهبد که با فر یزدان بود همه خشم او بند و زندان بود چو خونریز گردد بماند نژند مکافات یابد ز چرخ بلند چنین گفت موبد ببهرام تیز که خون سر بیگناهان مریز چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاک رای نگه کن که خود تاج با سر چه گفت که با مغزت ای سر خرد باد جفت بگرسیوز آمد ز کار نیا دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا کشیدندش از پیش دژخیم زار ببند گران و ببد روزگار ابا روزبانان مردم کشان چنانچون بود مردم بدنشان چو در پیش کیخسرو آمد بدرد ببارید خون بر رخ لاژورد شهنشاه ایران زبان برگشاد و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد ز تور و فریدون و سلم سترگ ز ایرج که بد پادشاه بزرگ بدژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز میان سپهبد بدو نیم کرد سپه را همه دل پر از بیم کرد بهم برفگندندشان همچو کوه ز هر سو بدور ایستاده گروه ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت ز دریا سوی خان آذر شتافت بسی زر بر آتش برافشاندند بزمزم همی آفرین خواندند ببودند یک روز و یک شب بپای بپیش جهانداور رهنمای چو گنجور کیخسرو آمد زرسب ببخشید گنجی بر آذرگشسب بران موبدان خلعت افگند نیز درم داد و دینار و بسیار چیز بشهر اندرون هرک درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود بران نیز گنجی پراگنده کرد جهانی بداد و دهش بنده کرد ازان پس بتخت کیان برنشست در بار بگشاد و لب را ببست نبشتند نامه بهر کشوری بهر نامداری و هر مهتری ز خاور بشد نامه تا باختر بجایی که بد مهتری با گهر که روی زمین از بد اژدها بشمشیر کیخسرو آمد رها بنیروی یزدان پیروزگر نیاسود و نگشاد هرگز کمر روان سیاوش را زنده کرد جهان را بداد و دهش بنده کرد همی چیز بخشید درویش را پرستنده و مردم خویش را ازان پس چنین گفت شاه جهان که ای نامداران فرخ مهان زن و کودک خرد بیرون برید خورشها و رامش بهامون برید بپردخت زان پس برامش نهاد برفتند گردان خسرو نژاد هرآنکس که بود از نژاد زرسب بیامد بایوان آذرگشسب چهل روز با شاه کاوس کی همی بود با رامش و رود و می چو رخشنده شد بر فلک ماه نو ز زر افسری بر سر شاه نو بزرگان سوی پارس کردند روی برآسوده از رزم وز گفت و گوی بهر شهر کاندر شدندی ز راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه گشادی سر بدره ها شهریار توانگر شدی مرد پرهیزگار چو با ایمنی گشت کاوس جفت همه راز دل پیش یزدان بگفت چنین گفت کای برتر از روزگار تو باشی بهر نیکی آموزگار ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت تو کردی کسی را چو من بهرمند ز گنج و ز تخت و ز نام بلند ز تو خواستم تا بکی کینه ور بکین سیاوش ببندد کمر نبیره بدیدم جهانبین خویش بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش جهانجوی با فر و برز و خرد ز شاهان پیشینگان بگذرد چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت سر موی مشکین چو کافور گشت همان سرو یازنده شد چون کمان ندارم گران گر سرآید زمان بسی برنیامد برین روزگار کزو ماند نام از جهان یادگار جهاندار کیخسرو آمد بگاه نشست از بر زیرگه با سپاه از ایرانیان هرک بد نامجوی پیاده برفتند بی رنگ و بوی همه جامه هاشان کبود و سیاه دو هفته ببودند با سوگ شاه ز بهر ستودانش کاخی بلند بکردند بالای او ده کمند ببردند پس نامداران شاه دبیقی و دیبای رومی سیاه برو تافته عود و کافور و مشک تنش را بدو در بکردند خشک نهادند زیراندرش تخت عاج بسربر ز کافور وز مشک تاج چو برگشت کیخسرو از پیش تخت در خوابگه را ببستند سخت کسی نیز کاوس کی را ندید ز کین و ز آوردگاه آرمید چنینست رسم سرای سپنج نمانی درو جاودانه مرنج نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ اگر شاه باشی وگر زردهشت نهالی ز خاکست و بالین ز خشت چنان دان که گیتی ترا دشمنست زمین بستر و گور پیراهنست چهل روز سوگ نیا داشت شاه ز شادی شده دور وز تاج و گاه پس آنگه نشست از بر تخت عاج بسر برنهاد آن دل افروز تاج سپاه انجمن شد بدرگاه شاه ردان و بزرگان زرین کلاه بشاهی برو آفرین خواندند بران تاج بر گوهر افشاندند یکی سور بد در جهان سربسر چو بر تخت بنشست پیروزگر برین گونه تا سالیان گشت شست جهان شد همه شاه را زیردست پراندیشه شد مایه ور جان شاه ازان رفتن کار و آن دستگاه همی گفت ویران و آباد بوم ز چین و ز هند و توران و روم هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان وز خشک و تر سراسر ز بدخواه کردم تهی مرا گشت فرمان و گاه مهی جهان از بداندیش بی بیم شد دل اهرمن زین به دو نیم شد ز یزدان همه آرزو یافتم وگر دل همه سوی کین تافتم روانم نباید که آرد منی بداندیشی و کیش آهرمنی شوم همچو ضحاک تازی و جم که با سلم و تور اندر آیم بزم بیک سو چو کاوس دارم نیا دگر سو چو توران پر از کیمیا چو کاوس و چون جادو افراسیاب که جز روی کژی ندیدی بخواب بیزدان شوم یک زمان ناسپاس بروشن روان اندر آرم هراس ز من بگسلد فره ایزدی گر آیم بکژی و راه بدی ازان پس بران تیرگی بگذرم بخاک اندر آید سر و افسرم بگیتی بماند ز من نام بد همان پیش یزدان سرانجام بد تبه گرددم چهر و رنگ رخان بریزد بخاک اندرون استخوان هنر کم شود ناسپاسی بجای روان تیره گردد بدیگر سرای گرفته کسی تاج و تخت مرا بپای اندر آورده بخت مرا ز من نام ماند بدی یادگار گل رنجهای کهن گشته خار من اکنون چو کین پدر خواستم جهانی بخوبی بیاراستم بکشتم کسی را که بایست کشت که بد کژ و با راه یزدان درشت بباد و ویران درختی نماند که منشور تخت مرا برنخواند بزرگان گیتی مرا کهترند وگر چند با گنج و با افسرند سپاسم ز یزدان که او داد فر همان گردش اختر و پای و پر کنون آن به آید که من راه جوی شوم پیش یزدان پر از آب روی مگر هم بدین خوبی اندر نهان پرستندهٔ کردگار جهان روانم بدان جای نیکان برد که این تاج و تخت مهی بگذرد نیابد کسی زین فزون کام و نام بزرگی و خوبی و آرام و جام رسیدیم و دیدیم راز جهان بد و نیک هم آشکار و نهان کشاورز دیدیم گر تاجور سرانجام بر مرگ باشد گذر بسالار نوبت بفرمود شاه که هر کس که آید بدین بارگاه ورا بازگردان بنیکو سخن همه مردمی جوی و تندی مکن ببست آن در بارگاه کیان خروشان بیامد گشاده میان ز بهر پرستش سر وتن بشست بشمع خرد راه یزدان بجست بپوشید پس جامهٔ نو سپید نیایش کنان رفت دل پر امید بیامد خرامان بجای نماز همی گفت با داور پاک راز همی گفت کای برتر از جان پاک برآرندهٔ آتش از تیره خاک مرا بین و چندی خرد ده مرا هم اندیشهٔ نیک و بد ده مرا ترا تا بباشم نیایش کنم بدین نیکویها فزایش کنم بیامرز رفته گناه مرا ز کژی بکش دستگاه مرا بگردان ز جانم بد روزگار همان چارهٔ دیو آموزگار بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم نگیرد هوا بر روانم ستم چو بر من بپوشد در راستی بنیرو شود کژی و کاستی بگردان ز من دیو را دستگاه بدان تا ندارد روانم تباه نگه دار بر من همین راه و سان روانم بدان جای نیکان رسان شب و روز یک هفته بر پای بود تن آنجا و جانش دگر جای بود سر هفته را گشت خسرو نوان بجای پرستش نماندش توان بهشتم ز جای پرستش برفت بر تخت شاهی خرامید تفت همه پهلوانان ایران سپاه شگفتی فرومانده از کار شاه ازان نامداران روز نبرد همی هر کسی دیگر اندیشه کرد چو بر تخت شد نامور شهریار بیامد بدرگاه سالار بار بفرمود تا پرده برداشتند سپه را ز درگاه بگذاشتند برفتند با دست کرده بکش بزرگان پیل افکن شیرفش چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو گرگین و بیژن چو رهام شیر چو دیدند بردند پیشش نماز ازان پس همه برگشادند راز که شاها دلیرا گوا داورا جهاندار و بر مهتران مهترا چو تو شاه ننشست بر تخت عاج فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج فرازندهٔ نیزه و تیغ و اسب فروزندهٔ فرخ آذرگشسب نترسی ز رنج و ننازی بگنج بگیتی ز گنجت فزونست رنج همه پهلوانان ترا بنده ایم سراسر بدیدار تو زنده ایم همه دشمنان را سپردی بخاک نماندت بگیتی ز کس بیم و باک بهر کشوری لشکر و گنج تست بجایی که پی برنهی رنج تست ندانیم کاندیشهٔ شهریار چرا تیره شد اندرین روزگار ترا زین جهان روز برخوردنست نه هنگام تیمار و پژمردنست گر از ما بچیزی بیازرد شاه از آزار او نیست ما را گناه بگوید بما تا دلش خوش کنیم پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم وگر دشمنی دارد اندر نهان بگوید بما شهریار جهان همه تاجداران که بودند شاه بدین داشتند ارج گنج و سپاه که گر سر ستانند و گر سر دهند چو ترگ دلیران بسر برنهند نهانی که دارد بگوید بما همان چارهٔ آن بجوید ز ما بدیشان چنین گفت پس شهریار که با کس ندارید کس کارزار بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج نشد نیز جایی پراکنده گنج نه آزار دارم ز کار سپاه نه اندر شما هست مرد گناه ز دشمن چو کین پدر خواستم بداد وبدین گیتی آراستم بگیتی پی خاک تیره نماند که مهر نگین مرا برنخواند شما تیغها در نیام آورید می سرخ و سیمینه جام آورید بجای چرنگ کمان نای و چنگ بسازید با باده و بوی و رنگ بیک هفته من پیش یزدان بپای ببودم به اندیشه و پاک رای یکی آرزو دارم اندر نهان همی خواهم از کردگار جهان بگویم گشاده چو پاسخ دهید بپاسخ مرا روز فرخ نهید شما پیش یزدان نیایش کنید برین کام و شادی ستایش کنید که او داد بر نیک و بد دستگاه ستایش مر او را که بنمود راه ازان پس بمن شادمانی کنید ز بدها روان بی گمانی کنید بدانید کین چرخ ناپایدار نداند همی کهتر از شهریار همی بدرود پیر و برنا بهم ازو داد بینیم و زو هم ستم همه پهلوانان ز نزدیک شاه برون آمدند از غمان جان تباه بسالار بار آن زمان گفت شاه که بنشین پس پردهٔ بارگاه کسی را مده بار در پیش من ز بیگانه و مردم خویش من بیامد بجای پرستش بشب بدادار دارنده بگشاد لب همی گفت ای برتر از برتری فزایندهٔ پاکی و مهتری تو باشی بمینو مرا رهنمای مگر بگذرم زین سپنجی سرای نکردی دلم هیچ نایافته روان جای روشن دلان تافته چو یک هفته بگذشت ننمود روی برآمد یکی غلغل و گفت و گوی همه پهلوانان شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد سخن رفت چندی ز بیداد و داد ز کردار شاهان برتر منش ز یزدان پرستان وز بدکنش همه داستانها زدند از مهان بزرگان و فرزانگان جهان پدر گیو را گفت کای نیکبخت همیشه پرستندهٔ تاج و تخت از ایران بسی رنج برداشتی بر و بوم و پیوند بگذاشتی بپیش آمد اکنون یکی تیره کار که آن را نشاید که داریم خوار بباید شدن سوی زابلستان سواری فرستی بکابلستان بزابل برستم بگویی که شاه ز یزدان بپیچید و گم کرد راه در بار بر نامداران ببست همانا که با دیو دارد نشست بسی پوزش و خواهش آراستیم همی زان سخن کام او خواستیم فراوان شنید ایچ پاسخ نداد دلش خیره بینیم و سر پر ز باد بترسیم کو هیچو کاوس شاه شود کژ و دیوش بپیچد ز راه شما پهلوانید و داناترید بهر بودنی بر تواناترید کنون هرک اوهست پاکیزه رای ز قنوج وز دنور و مرغ و مای ستاره شناسان کابلستان همه پاکریان زابلستان بیارید زین در یکی انجمن بایران خرامید با خویشتن شد این پادشاهی پر از گفت و گوی چو پوشید خسرو ز ما رای و روی فگندیم هرگونه رایی ز بن ز دستان گشاید همی این سخن سخنهای گودرز بشنید گیو ز لشکر گزین کرد مردان نیو برآشفت و اندیشه اندر گرفت ز ایران ره سیستان برگرفت چو نزدیک دستان و رستم رسید بگفت آن شگفتی که دید و شنید غمی گشت پس نامور زال گفت که گشتیم با رنج بسیار جفت برستم چنین گفت کز بخردان ستاره شناسان و هم موبدان ز زابل بخوان و ز کابل بخواه بدان تا بیایند با ما براه شدند انجمن موبدان و ردان ستاره شناسان و هم بخردان همه سوی دستان نهادند روی ز زابل به ایران نهادند روی جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز ز در پرده برداشت سالار بار نشست از بر تخت زر شهریار همه پهلوانان ابا موبدان برفتند نزدیک شاه جهان فراوان ببودند پیشش بپای بزرگان با دانش و رهنمای جهاندار چون دید بنداختشان برسم کیان پایگه ساختشان ازان نامداران خسروپرست کس از پای ننشست و نگشاد دست گشادند لب کی سپهر روان جهاندار باداد و روشن روان توانایی و فر شاهی تراست ز خورشید تا پشت ماهی تراست همه بودنیها بروشن روان بدانی بکردار و دانش جوان همه بندگانیم در پیش شاه چه کردیم و بر ما چرا بست راه ارغم ز دریاست خشکی کنیم همه چادر خاک مشکی کنیم وگر کوه باشد ز بن برکنیم بخنجر دل دشمنان بشکنیم وگر چارهٔ این برآید بگنج نبیند ز گنج درم نیز رنج همه پاسبانان گنج توایم پر از درد گریان ز رنج توایم چنین داد پاسخ جهاندار باز که از پهلوانان نیم بی نیاز ولیکن ندارم همی دل برنج ز نیروی دست و ز مردان و گنج نه در کشوری دشمن آمد پدید که تیمار آن بد بباید کشید یکی آرزو خواست روشن دلم همی دل آن آرزو نگسلم بدان آرزو دارم اکنون امید شب تیره تا گاه روز سپید چه یابم بگویم همه راز خویش برآرم نهان کرده آواز خویش شما بازگردید پیروز و شاد بد اندیشه بر دل مدارید یاد همه پهلوانان آزادمرد برو خواندند آفرینی بدرد چو ایشان برفتند پیروز شاه بفرمود تا پردهٔ بارگاه فروهشت و بنشست گریان بدرد همی بود پیچان و رخ لاژورد جهاندار شد پیش برتر خدای همی خواست تا باشدش رهنمای همی گفت کای کردگار سپهر فروزندهٔ نیکی و داد و مهر ازین شهریاری مرا سود نیست گر از من خداوند خشنود نیست ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت نشستن مرا جای ده در بهشت چنین پنج هفته خروشان بپای همی بود بر پیش گیهان خدای شب تیره از رنج نغنود شاه بدانگه که برزد سر از برج ماه بخفت او و روشن روانش نخفت که اندر جهان با خرد بود جفت چنان دید در خواب کو را بگوش نهفته بگفتی خجسته سروش که ای شاه نیک اختر و نیک بخت بسودی بسی یاره و تاج و تخت اگر زین جهان تیز بشتافتی کنون آنچ جستی همه یافتی بهمسیایگی داور پاک جای بیابی بدین تیرگی در مپای چو بخشی بارزانیان بخش گنج کسی را سپار این سرای سپنج توانگر شوی گر تو درویش را کنی شادمان مردم خویش را کسی گردد ایمن ز چنگ بلا که یابد رها زین دم اژدها هرآنکس که از بهر تو رنج برد چنان دان که آن از پی گنج برد چو بخشی بارزانیان بخش چیز که ایدر نمانی تو بسیار نیز سر تخت را پادشاهی گزین که ایمن بود مور ازو بر زمین چو گیتی ببخشی میاسای هیچ که آمد ترا روزگار بسیچ چو بیدار شد رنج دیده ز خواب ز خوی دید جای پرستش پرآب همی بود گریان و رخ بر زمین همی خواند بر کردگار آفرین همی گفت گر تیز بشتافتم ز یزدان همه کام دل یافتم بیامد بر تخت شاهی نشست یکی جامهٔ نابسوده بدست بپوشید و بنشست بر تخت عاج جهاندار بی یاره و گرز و تاج سر هفته را زال و رستم بهم رسیدند بی کام دل پر ز غم چو ایرانیان آگهی یافتند همه داغ دل پیش بشتافتند چو رستم پدید آمد و زال زر همان موبدان فراوان هنر هرآنکس که بود از نژاد زرسب پذیره شدن را بیاراست اسب همان طوس با کاویانی درفش همه نامداران زرینه کفش چو گودرز پیش تهمتن رسید سرشکش ز مژگان برخ برچکید سپاهی همی رفت رخساره زرد ز خسرو همه دل پر از داغ و درد بگفتند با زال و رستم که شاه بگفتار ابلیس گم کرد راه همه بارگاهش سیاهست و بس شب و روز او را ندیدست کس ازین هفته تا آن در بارگاه گشایند و پوییم و یابیم راه جز آنست کیخسرو ای پهلوان که دیدی تو شاداب و روشن روان شده کوژ بالای سرو سهی گرفته گل سرخ رنگ بهی ندانم چه چشم بد آمد بروی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی مگر تیره شد بخت ایرانیان وگر شاه را ز اختر آمد زیان بدیشان چنین گفت زال دلیر که باشد که شاه آمد از گاه سیر درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود شما دل مدارید چندین بغم که از غم شود جان خرم دژم بکوشیم و بسیار پندش دهیم بپند اختر سودمندش دهیم وزان پس هرآنکس که آمد براه برفتند پویان سوی بارگاه هم آنگه ز در پرده برداشتند بر اندازه شان شاد بگذاشتند چو دستان و چون رستم پیلتن چو طوس و چو گودرز و آن انجمن چو گرگین و چون بیژن و گستهم هرآنکس که رفتند گردان بهم شهنشاه چون روی ایشان بدید بپرده در آوای رستم شنید پراندیشه از تخت برپای خاست چنان پشت خمیده را کرد راست ز دانندگان هرک بد زابلی ز قنوج وز دنبر و کابلی یکایک بپرسید و بنواختشان برسم مهی پایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هرک بود باندازه شان پایگه برفزود برو آفرین کرد بسیار زال که شادان بدی تا بود ماه و سال ز گاه منوچهر تا کیقباد ازان نامداران که داریم یاد همان زو طهماسب و کاوس کی بزرگان و شاهان فرخنده پی سیاوش مرا خود چو فرزند بود که با فر و با برز و اورند بود ندیدم کسی را بدین بخردی بدین برز و این فره ایزدی بپیروزی و مردی و مهر و رای که شاهیت بادا همیشه بجای چه مهتر که پای ترا خاک نیست چه زهر آنک نام تو تریاک نیست یکی ناسزا آگهی یافتم بدان آگهی تیز بشتافتم ستاره شناسان و کنداوران ز هر کشوری آنک دیدم سران ز قنوج وز دنور و مرغ و مای برفتند با زیج هندی ز جای بدان تا بجویند راز سپهر کز ایران چرا پاک ببرید مهر از ایران کس آمد که پیروز شاه بفرمود تا پردهٔ بارگاه نه بردارد از پیش سالار بار بپوشد ز ما چهرهٔ شهریار من از درد ایرانیان چو عقاب همی تاختم همچو کشتی بر آب بدان تا بپرسم ز شاه جهان ز چیزی که دارد همی در نهان به سه چیز هر کار نیکو شود همان تخت شاهی بی آهو شود بگنج و برنج و بمردان مرد بجز این نشاید همی کار کرد چهارم بیزدان ستایش کنیم شب و روز او را نیایش کنیم که اویست فریادرس بنده را همو بازدارد گراینده را بدرویش بخشیم بسیار چیز اگر چند چیز ارجمند است نیز بدان تا روان تو روشن کند خرد پیش مغز تو جوشن کند چو بشنید خسرو ز دستان سخن یکی دانشی پاسخ افگند بن بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز همه رای و گفتارهای تو نغز ز گاه منوچهر تا این زمان نه ای جز بی آزار و نیکی گمان همان نامور رستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن سیاوش را پروراننده اوست بدو نیکویها رساننده اوست سپاهی که دیدند گوپال او سر ترگ و برز و فر و یال او بسی جنگ ناکرده بگریختند همه دشت تیر و کمان ریختند بپیش نیاکان من کینه خواه چو دستور فرخ نماینده راه وگر نام و رنج تو گیرم بیاد بماند سخن تازه تا صد نژاد ز گفتار چرب ار پژوهش کنم ترا این ستایش نکوهش کنم دگر هرچ پرسیدی از کار من ز نادادن بار و آزار من بیزدان یکی آرزو داشتم جهان را همه خوار بگذاشتم کنون پنج هفتست تا من بپای همی خواهم از داور رهنمای که بخشد گذشته گناه مرا درخشان کند تیرگاه مرا برد مر مرا زین سپنجی سرای بود در همه نیکوی رهنمای نماند کزین راستی بگذرم چو شاهان پیشین یپیچد سرم کنون یافتم هرچ جستم ز کام بباید پسیچید کآمد خرام سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش که برساز کآمد گه رفتنت سرآمد نژندی و ناخفتنت کنون بارگاه من آمد بسر غم لشکر و تاج و تخت و کمر غمی شد دل ایرانیان را ز شاه همه خیره گشتند و گم کرده راه چو بشنید زال این سخن بردمید یکی باد سرد از جگر برکشید بایرانیان گفت کین رای نیست خرد را بمغز اندرش جای نیست که تا من ببستم کمر بر میان پرستنده ام پیش تخت کیان ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت چو او گفت ما را نباید نهفت نباید بدین بود همداستان که او هیچ راند چنین داستان مگر دیو با او هم آواز گشت که از راه یزدان سرش بازگشت فریدون و هوشنگ یزدان پرست نبردند هرگز بدین کار دست بگویم بدو من همه راستی گر آید بجان اندرون کاستی چنین یافت پاسخ ز ایرانیان کزین سان سخن کس نگفت از میان همه با توایم آنچ گویی بشاه مبادا که او گم کند رسم و راه شنید این سخن زال برپای خاست چنین گفت کای خسرو داد و راست ز پیر جهاندیده بشنو سخن چو کژ آورد رای پاسخ مکن که گفتار تلخست با راستی ببندد بتلخی در کاستی نشاید که آزار گیری ز من برین راستی پیش این انجمن بتوران زمین زادی از مادرت همانجا بد آرام و آبشخورت ز یک سو نبیرهٔ رد افراسیاب که جز جادوی را ندیدی بخواب چو کاوس دژخیم دیگر نیا پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا ز خاور ورا بود تا باختر بزرگی و شاهی و تاج و کمر همی خواست کز آسمان بگذرد همه گردش اختران بشمرد بدان بر بسی پندها دادمش همین تلخ گفتار بگشادمش بس پند بشنید و سودی نکرد ازو بازگشتم پر از داغ و درد چو بر شد نگون اندر آمد بخاک ببخشود بر جانش یزدان پاک بیامد بیزدان شده ناسپاس سری پر ز گرد و دلی پرهراس تو رفتی و شمشیرزن صد هزار زره دار با گرزهٔ گاوسار چو شیر ژیان ساختی رزم را بیاراستی دشت خوارزم را ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ پیاده شدی پس بجنگ پشنگ گر او را بدی بر تو بر دست یاب بایران کشیدی رد افراسیاب زن و کودک خرد ایرانیان ببردی بکین کس نبستی میان ترا ایزد از دست او رسته کرد ببخشود و رای تو پیوسته کرد بکشتی کسی را که زو بد هراس بدادار دارنده بد ناسپاس چو گفتم که هنگام آرام بود گه بخشش و پوشش و جام بود بایران کنون کار دشوارتر فزونتر بدی دل پرآزارتر که تو برنوشتی ره ایزدی بکژی گذشتی و راه بدی ازین بد نباشد تنت سودمند نیاید جهان آفرین را پسند گر این باشد این شاه سامان تو نگردد کسی گرد پیمان تو پشیمانی آید ترا زین سخن براندیش و فرمان دیوان مکن وگر نیز جویی چنین کار دیو ببرد ز تو فر کیهان خدیو بمانی پر از درد و دل پر گناه نخوانند ازین پس ترا نیز شاه بیزدان پناه و بیزدان گرای که اویست بر نیک و بد رهنمای گر این پند من یک بیک نشنوی بهرمن بدکنش بگروی بماندت درد و نماندت بخت نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت خرد باد جان ترا رهنمای بپاکی بماناد مغزت بجای سخنهای دستان چو آمد ببن یلان برگشادند یکسر سخن که ما هم برآنیم کین پیر گفت نباید در راستی را نهفت چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندر شمید پراندیشه گفت ای جهاندیده زال بمردی بی اندازه پیموده سال اگر سرد گویمت بر انجمن جهاندار نپسندد این بد ز من دگر آنک رستم شود دردمند ز درد وی آید بایران گزند دگر آنگ گر بشمری رنج اوی همانا فزون آید از گنج اوی سپر کرد پیشم تن خویش را نبد خواب و خوردن بداندیش را همان پاسخت را بخوبی کنیم دلت را بگفتار تو نشکنیم چنین گفت زان پس به آواز سخت که ای سرفرازان پیروز بخت سخنهای دستان شنیدم همه که بیدار بگشاد پیش رمه بدارنده یزدان گیهان خدیو که من دورم از راه و فرمان دیو به یزدان گراید همی جان من که آن دیدم از رنج درمان من بدید آن جهان را دل روشنم خرد شد ز بدهای او جوشنم بزال آنگهی گفت تندی مکن براندازه باید که رانی سخن نخست آنک گفتی ز توران نژاد خردمند و بیدار هرگز نزاد جهاندار پور سیاوش منم ز تخم کیان راد و باهش منم نبیرهٔ جهاندار کاوس کی دل افروز و با دانش و نیک پی بمادر هم از تخم افراسیاب که با خشم او گم شدی خورد و خواب نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ ازین گوهران چنین نیست ننگ که شیران ایران بدریای آب نشستی تن از بیم افراسیاب دگر آنک کاوس صندوق ساخت سر از پادشاهی همی برفراخت چنان دان که اندر فزونی منش نسازند بر پادشا سرزنش کنون من چو کین پدر خواستم جهان را بپیروزی آراستم بکشتم کسی را کزو بود کین وزو جور و بیداد بد بر زمین بگیتی مرا نیز کاری نماند ز بدگوهران یادگاری نماند هرآنگه که اندیشه گردد دراز ز شادی و از دولت دیریاز چو کاوس و جمشید باشم براه چو ایشان ز من گم شود پایگاه چو ضحاک ناپاک و تور دلیر که از جور ایشان جهان گشت سیر بترسم که چون روز نخ برکشد چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد دگر آنک گفتی که باشیده جنگ بیاراستی چون دلاور پلنگ ازان بد کز ایران ندیدم سوار نه اسپ افگنی از در کارزار که تنها بر او بجنگ آمدی چو رفتی برزمش درنگ آمدی کسی را کجا فر یزدان نبود وگر اختر نیک خندان نبود همه خاک بودی بجنگ پشنگ از ایران بدین سان شدم تیزچنگ بدین پنج هفته که من روز و شب همی بفرین برگشادم دو لب بدان تا جهاندار یزدان پاک رهاند مرا زین غم تیره خاک شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت سبک بار گشتیم و بستیم رخت تو ای پیر بیدار دستان سام مرا دیو گویی که بنهاد دام بتاری و کژی بگشتم ز راه روان گشته بی مایه و دل تباه ندانم که بادافره ایزدی کجا یابم و روزگار بدی چو دستان شنید این سخن خیره شد همی چشمش از روی او تیره شد خروشان شد از شاه و بر پای خاست چنین گفت کای داور داد و راست ز من بود تیزی و نابخردی توی پاک فرزانهٔ ایزدی سزد گر ببخشی گناه مرا اگر دیو گم کرد راه مرا مرا سالیان شد فزون از شمار کمر بسته ام پیش هر شهریار ز شاهان ندیدم کزین گونه راه بجستی ز دادار خورشید و ماه که ما را جدایی نبود آرزوی ازین دادگر خسرو نیک خوی سخنهای دستان چو بشنید شاه پسند آمدش پوزش نیک خواه بیازید و بگرفت دستش بدست بر خویش بردش بجای نشست بدانست کو این سخن جز بمهر نپیمود با شاه خورشید چهر چنین گفت پس شاه با زال زر که اکنون ببندید یکسر کمر تو و رستم و طوس و گودرز و گیو دگر هرک او نامدارست نیو سراپرده از شهر بیرون برید درفش همایون بهامون برید ز خرگاه وز خیمه چندانک هست بسازید بر دشت جای نشست درفش بزرگان و پیل و سپاه بسازید روشن یکی رزمگاه چنان کرد رستم که خسرو بگفت ببردند پرده سرای از نهفت بهامون کشیدند ایرانیان بفرمان ببستند یکسر میان سپید و سیاه و بنفش و کبود زمین کوه تا کوه پر خیمه بود میان اندرون کاویانی درفش جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش سراپردهٔ زال نزدیک شاه برافراخته زو درفش سیاه بدست چپش رستم پهلوان ز کابل بزرگان روشن روان بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو چو رهام و شاپور و گرگین نیو پس پشت او بیژن و گستهم بزرگان که بودند با او بهم شهنشاه بر تخت زرین نشست یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست بیک دست او زال و رستم بهم چو پیل سرافراز و شیر دژم بدست گر طوس و گودرز و گیو دگر بیژن گرد و رهام نیو نهاده همه چهر بر چشم شاه بدان تا چه گوید ز کار سپاه بواز گفت آن زمان شهریار که این نامداران به روزگار هران کس که دارید راه و خرد بدانید کین نیک و بد بگذرد همه رفتنی ایم و گیتی سپنچ چرا باید این درد و اندوه و رنج ز هر دست خوبی فرازآوریم بدشمن بمانیم و خود بگذریم کنون گاو آن زیر چرم اندر است که پاداش و بادافره دیگرست بترسید یکسر ز یزدان پاک مباشید ایمن بدین تیره خاک که این روز بر ما همی بگذرد زمانه دم هر کسی بشمرد ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه که بودند با فر و تخت و کلاه جز از نام ازیشان بگیتی نماند کسی نامهٔ رفتگان برنخواند از ایشان بسی ناسپاسان بدند بفرجام زان بد هراسان بدند چو ایشان همان من یکی بنده ام وگر چند با رنج کوشنده ام بکوشیدم و رنج بردم بسی ندیدم که ایدر بماند کسی کنون جان و دل زین سرای سپنج بکندم سرآوردم این درد و رنج کنون آنچ جستم همه یافتم ز تخت کیی روی برتافتم هر آن کس که در پیش من برد رنج ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج ز کردار هر کس که دارم سپاس بگویم بیزدان نیکی شناس بایرانیان بخشم این خواسته سلیح و در گنج آراسته هر آن کس که هست از شما مهتری ببخشم بهر مهتری کشوری همان بدره و برده و چارپای براندیشم آرم شمارش بجای ببخشم که من راه را ساختم وزین تیرگی دل بپرداختم شما دست شادی بخوردن برید بیک هفته ایدر چمید و چرید بخواهم که تا زین سرای سپنج گذر یابم و دور مانم ز رنج چو کیخسرو این پندها برگرفت بماندند گردان ایران شگفت یکی گفت کین شاه دیوانه شد خرد با دلش سخت بیگانه شد ندانم برو بر چه خواهد رسید کجا خواهد این تاج و تخت آرمید برفتند یکسر گروهاگروه همه دشت لشکر بدو راغ و کوه غو نای و آوای مستان ز دشت تو گفتی همی از هوا برگذشت ببودند یک هفته زین گونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد بهشتم نشست از بر گاه شاه ابی یاره و گرز و زرین کلاه چو آمدش رفتن بتنگی فراز یکی گنج را درگشادند باز چو بگشاد آن گنج آباد را وصی کرد گودرز کشواد را بدو گفت بنگر بکار جهان چه در آشکار و چه اندر نهان که هر گنج را روزی آگندنیست بسختی و روزی پراگندنیست نگه کن رباطی که ویران بود یکی کان بنزدیک ایران بود دگر آبگیری که باشد خراب از ایران وز رنج افراسیاب دگر کودکانی که بی مادرند زنانی که بی شوی و بی چادرند دگر آنکش آید بچیزی نیاز ز هر کس همی دارد آن رنج راز بر ایشان در گنج بسته مدار ببخش و بترس از بد روزگار دگر گنج کش نام بادآورست پر از افسر و زیور و گوهرست نگه کن بشهری که ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست دگر هرکجا رسم آتشکدست که بی هیربد جای ویران شدست سه دیگر کسی کو ز تن بازماند بروز جوانی درم برفشاند دگر چاهساری که بی آب گشت فراوان برو سالیان برگذشت بدین گنج بادآور آباد کن درم خوار کن مرگ را یاد کن دگر گنج کش خواندندی عروس که آگند کاوس در شهر طوس بگودرز فرمود کان را ببخش یزال و بگیو و خداوند رخش همه جامه های تنش برشمرد نگه کرد یکسر برستم سپرد همان یاره و طوق کنداوران همان جوشن و گرزهای گران ز اسبان بجایی که بودش یله بطوس سپهبد سپردش گله همه باغ و گلشن بگودرز داد بگیتی ز مرزی که آمدش یاد سلیح تنش هرچ در گنج بود که او را بدان خواسته رنج بود سپردند یکسر بگیو دلیر بدانگه که خسرو شد از گنج سیر از ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای فریبرز کاوس را داد شاه بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه یکی طوق روشن تر از مشتری ز یاقوت رخشان دو انگشتری نبشته برو نام شاه جهان که اندر جهان آن نبودی نهان ببیژن چنین گفت کین یادگار همی دار و جز تخم نیکی مکار بایرانیان گفت هنگام من فراز آمد و تازه شد کام من بخواهید چیزی که باید ز من که آمد پراگندن انجمن همه مهتران زار و گریان شدند ز درد شهنشاه بریان شدند همی گفت هرکس که ای شهریار کرا مانی این تاج را یادگار چو بشنید دستان خسرو پرست زمین را ببوسید و برپای جست چنین گفت کای شهریار جهان سزد کرزوها ندارم نهان تو دانی که رستم بایران چه کرد برزم و ببزم و بننگ و نبرد چو کاوس کی شد بمازندران رهی دور و فرسنگهای گران چو دیوان ببستند کاوس را چو گودرز گردنکش و طوس را تهمتن چو بشنید تنها برفت بمازندران روی بنهاد تفت بیابان وتاریکی و دیو و شیر همان جادوی و اژدهای دلیر بدان رنج و تیمار ببرید راه بمازندران شد بنزدیک شاه بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد غندی و بید سر سنجه را ناگه از تن بکند خروشش برآمد بابر بلند چو سهراب فرزند کاندر جهان کسی را نبود از کهان و مهان بکشت از پی کین کاوس شاه ز دردش بگرید همی سال و ماه وزان پس کجا رزم کاموس کرد بمردی بابر اندر آورد گرد ز کردار او چند رانم سخن که هم داستانها نیاید ببن اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه چه ماند بدین شیردل نیک خواه چنین داد پاسخ که کردار اوی بنزدیک ما رنج و تیمار اوی که داند مگر کردگار سپهر نمایندهٔ کام و آرام و مهر سخنهای او نیست اندر نهفت نداند کس او را بافاق جفت بفرمود تا رفت پیشش دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر نبشتند عهدی ز شاه زمین سرافراز کیخسرو پاک دین ز بهر سپهبد گو پیلتن ستوده بمردی بهر انجمن که او باشد اندر جهان پیشرو جهاندار و بیدار و سالار و گو هم او را بود کشور نیمروز سپهدار پیروز لشکر فروز نهادند بر عهد بر مهر زر برآیین کیخسرو دادگر بدو داد منشور و کرد آفرین که آباد بادا برستم زمین مهانی که با زال سام سوار برفتند با زیجها بر کنار ببخشیدشان خلعت و سیم و زر یکی جام مر هر یکی را گهر جهاندیده گودرز برپای خاست بیاراست با شاه گفتار راست چنین گفت کای شاه پیروز بخت ندیدیم چون تو خداوند تخت ز گاه منوچهر تا کیقباد ز کاوس تا گاه فرخ نژاد بپیش بزرگان کمر بسته ام بی آزار یک روز ننشسته ام نبیره پسر بود هفتاد و هشت کنون ماند هشت و دگر برگذشت همان گیو بیداردل هفت سال بتوران زمین بود بی خورد و هال بدشت اندرون گور بد خوردنش هم از چرم نخچیر پیراهنش بایران رسید آنچ بد شاه دید که تیمار او گیو چندی کشید جهاندار سیر آمد از تاج گاه همو چشم دارد به نیکی ز شاه چنین داد پاسخ که بیشست ازین که بر گیو بادا هزارآفرین خداوند گیتی ورایار باد دل بدسگالانش پرخار باد کم و بیش ما پاک بر دست تست که روشن روان بادی و تن درست بفرمود تا عهد قم و اصفهان نهاد بزرگان و جای مهان نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر یکی نامه از پادشا بر حریر یکی مهر زرین برو برنهاد بران نامه شاه آفرین کرد یاد که یزدان ز گودرز خشنود باد دل بدسگالانش پر دود باد بایرانیان گفت گیو دلیر مبادا که آید ز کردار سیر بدانید کو یادگار منست بنزد شما زینهار منست مر او را همه پاک فرمان برید ز گفتار گودرز بر مگذرید ز گودرزیان هرک بد پیش رو یکی آفرینی بگسترد نو چو گودرز بنشست برخاست طوس بشد پیش خسرو زمین داد بوس بدو گفت شاها انوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی منم زین بزرگان فریدون نژاد ز ناماوران تا بیامد قباد کمر بسته ام پیش ایرانیان که نگشادم از بند هرگز میان بکوه هماون ز جوشن تنم بخست و همان بود پیراهنم بکین سیاوش بران رزمگاه بدم هر شبی پاسبان سپاه بلاون سپه را نکردم رها همی بودم اندر دم اژدها بمازندران بسته کاوس بود دگر بند بر گردن طوس بود نکردم سپه را به جایی یله نه از من کسی کرد هرگز گله کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج همی بگذرد زین سرای سپنج چه فرمایدم چیست نیروی من تو دانی هنرها و آهوی من چنین داد پاسخ بدو شهریار که بیشست رنج تو از روزگار همی باش با کاویانی درفش تو باشی سپهدار زرینه کفش بدین مرز گیتی خراسان تراست ازین نامداران تن آسان تراست نبشتند عهدی بران هم نشان بپیش بزرگان گردنکشان نهادند بر عهد بر مهر زر یکی طوق زرین و زرین کمر بدو داد و کردش بسی آفرین که از تو مبادا دلی پر ز کین ز کار بزرگان چو پردخته شد شهنشاه زان رنجها رخته شد ازان مهتران نام لهراسب ماند که از دفتر شاه کس برنخواند ببیژن بفرمود تا با کلاه بیاورد لهراسب را نزد شاه چو دیدش جهاندار برپای جست برو آفرین کرد و بگشاد دست فرود آمد از نامور تخت عاج ز سر برگرفت آن دل افروز تاج بلهراسب بسپرد و کرد آفرین همه پادشاهی ایران زمین همی کرد پدرود آن تخت عاج برو آفرین کرد و بر تخت و تاج که این تاج نو بر تو فرخنده باد جهان سربسر پیش تو بنده باد سپردم بتو شاهی و تاج و گنج ازان پس که دیدم بسی درد و رنج مگردان زبان زین سپس جز بداد که از داد باشی تو پیروز و شاد مکن دیو را آشنا با روان چو خواهی که بختت بماند جوان خردمند باش و بی آزار باش همیشه روانرا نگهدار باش به ایرانیان گفت کز بخت اوی بباشید شادان دل از تخت اوی شگفت اندرو مانده ایرانیان برآشفته هر یک چو شیر ژیان همی هر کسی در شگفتی بماند که لهراسب را شاه بایست خواند ازان انجمن زال بر پای خاست بگفت آنچ بودش بدل رای راست چنین گفت کای شهریار بلند سزد گر کنی خاک را ارجمند سربخت آن کس پر از خاک باد روان ورا خاک تریاک باد که لهراسب را شاه خواند بداد ز بیداد هرگز نگیریم یاد بایران چو آمد بنزد زرسب فرومایه ای دیدمش با یک اسب بجنگ الانان فرستادیش سپاه و درفش و کمر دادیش ز چندین بزرگان خسرو نژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد نژادش ندانم ندیدم هنر ازین گونه نشنیده ام تاجور خروشی برآمد ز ایرانیان کزین پس نبندیم شاها میان نجوییم کس نام در کارزار چو لهراسب را کی کند شهریار چو بشنید خسرو ز دستان سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن که هر کس که بیداد گوید همی بجز دود ز آتش نجوید همی که نپسندد از ما بدی دادگر نه هر کو بدی کرد بیند گهر که یزدان کسی را کند نیک بخت سزاوار شاهی و زیبای تخت جهان آفرین بر روانم گواست که گشت این سخنها بلهراسب راست که دارد همی شرم و دین و خرد ز کردار نیکی همی برخورد نبیرهٔ جهاندار هوشنگ هست خردمند و بینادل و پاک دست پی جاودان بگسلاند ز خاک پدید آورد راه یزدان پاک زمانه جوان گردد از پند اوی بدین هم بود پاک فرزند اوی بشاهی برو آفرین گسترید وزین پند و اندرز من مگذرید هرآنکس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من بادگشت چنین هم ز یزدان بود ناسپاس بدلش اندر آید ز هر سو هراس چو بشنید زال این سخنهای پاک بیازید انگشت و برزد بخاک بیالود لب را بخاک سیاه به آواز لهراسب را خواند شاه بشاه جهان گفت خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی که دانست جز شاه پیروز و راد که لهراسب دارد ز شاهان نژاد چو سوگند خوردم بخاک سیاه لب آلوده شد مشمر آن از گناه به ایرانیان گفت پیروز شاه که بدرود باد این دل افروز گاه چو من بگذرم زین فرومایه خاک شما را بخواهم ز یزدان پاک بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی یلان را همه پاک در بر گرفت بزاری خروشیدن اندر گرفت همی گفت کاجی من این انجمن توانستمی برد با خویشتن خروشی برآمد ز ایران سپاه که خورشید بر چرخ گم کرد راه پس پرده ها کودک خرد و زن بکوی و ببازار شد انجمن خروشیدن ناله و آه خاست بهر برزنی ماتم شاه خاست به ایرانیان آن زمان گفت شاه که فردا شما را همینست راه هر آنکس که دارید نام و نژاد بدادار خورشید باشید شاد من اکنون روانرا همی پرورم که بر نیک نامی مگر بگذرم نبستم دل اندر سپنجی سرای بدان تا سروش آمدم رهنمای بگفت این وز پایگه اسب خواست ز لشکرگه آواز فریاد خاست بیامد بایوان شاهی دژم بزاد سرو اندر آورده خم کنیزک بدش چار چون آفتاب ندیدی کسی چهر ایشان بخواب ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ایشان براند که رفتیم اینک ز جای سپنج شما دل مدارید با درد و رنج نبینید جاوید زین پس مرا کزین خاک بیدادگر بس مرا سوی داور پاک خواهم شدن نبینم همی راه بازآمدن بشد هوش زان چار خورشید چهر خروشان شدند از غم و درد و مهر شخودند روی و بکندند موی گسستند پیرایه و رنگ و بوی ازان پس هر آنکس که آمد بهوش چنین گفت با ناله و با خروش که ما را ببر زین سرای سپنج رها کن تو ما را ازین درد و رنج بدیشان چنین گفت پر مایه شاه کزین پس شما را همینست راه کجا خواهران جهاندار جم کجا تاجداران با باد و دم کجا مادرم دخت افراسیاب که بگذشت زان سان بدریای آب کجا دختر تور ماه آفرید که چون او کس اندر زمانه ندید همه خاک دارند بالین و خشت ندانم بدوزخ درند ار بهشت مجویید ازین رفتن آزار من که آسان شود راه دشوار من خروشید و لهراسب را پیش خواند ازیشان فراوان سخنها براند بلهراسب گفت این بتان منند فروزندهٔ پاک جان منند برین هم نشست اندرین هم سرای همی دارشان تا تو باشی بجای نباید که یزدان چو خواندت پیش روان شرم دارد ز کردار خویش چو بینی مرا با سیاوش بهم ز شرم دو خسرو بمانی دژم پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت که با دیده شان دارم اندر نهفت وزان جایگه تنگ بسته میان بگردید بر گرد ایرانیان کز ایدر بایوان خرامید زود مدارید در دل مرا جز درود مباشید گستاخ با این جهان که او بتری دارد اندر نهان مباشید جاوید جز راد و شاد ز من جز بنیکی مگیرید یاد همه شاد و خرم بایوان شوید چو رفتن بود شاد و خندان شوید همه نامداران ایران سپاه نهادند سر بر زمین پیش شاه که ما پند او را بکردار جان بداریم تا جان بود جاودان بلهراسب فرمود تا بازگشت بدو گفت روز من اندر گذشت تو رو تخت شاهی به آیین بدار بگیتی جز از تخم نیکی مکار هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج ننازی بتاج و ننازی بگنج چنان دان که رفتنت نزدیک شد بیزدان ترا راه باریک شد همه داد جوی و همه دادکن ز گیتی تن مهتر آزاد کن فرود آمد از باره لهراسب زود زمین را ببوسید و شادی نمود بدو گفت خسرو که پدرود باش بداد اندرون تار گر پود باش برفتند با او ز ایران سران بزرگان بیدار و کنداوران چو دستان و رستم چو گودرز و گیو دگر بیژن گیو و گستهم نیو بهفتم فریبرز کاوس بود بهشتم کجا نامور طوس بود همی رفت لشکر گروهاگروه ز هامون بشد تا سر تیغ کوه ببودند یکهفته دم برزدند یکی بر لب خشک نم برزدند خروشان و جوشان ز کردار شاه کسی را نبود اندر آن رنج راه همی گفت هر موبدی در نهفت کزین سان همی در جهان کس نگفت چو خورشید برزد سر از تیره کوه بیامد بپیشش ز هر سو گروه زن و مرد ایرانیان صدهزار خروشان برفتند با شهریار همه کوه پر ناله و با خروش همی سنگ خارا برآمد بجوش همی گفت هر کس که شاها چه بود که روشن دلت شد پر از داغ و دود گر از لشکر آزار داری همی مرین تاج را خوار داری همی بگوی و تو از گاه ایران مرو جهان کهن را مکن شاه نو همه خاک باشیم اسب ترا پرستنده آذرگشسب ترا کجا شد ترا دانش و رای و هوش که نزد فریدون نیامد سروش همه پیش یزدان ستایش کنیم بتشکده در نیایش کنیم مگر پاک یزدانت بخشد بما دل موبدان بردرخشد بما شهنشاه زان کار خیره بماند ازان انجمن موبدان را بخواند چنین گفت ایدر همه نیکویست برین نیکویها نباید گریست ز یزدان شناسید یکسر سپاس مباشید جز پاک یزدان شناس که گرد آمدن زود باشد بهم مباشید زین رفتن من دژم بدان مهتران گفت زین کوهسار همه بازگردید بی شهریار که راهی درازست و بی آب و سخت نباشد گیاه و نه برگ درخت ز با من شدن راه کوته کنید روان را سوی روشنی ره کنید برین ریگ برنگذرد هر کسی مگر فره و برز دارد بسی سه مرد گرانمایه و سرفراز شنیدند گفتار و گشتند باز چو دستان و رستم چو گودرز پیر جهانجوی و بیننده و یادگیر نگشتند زو باز چون طوس و گیو همان بیژن و هم فریبرز نیو برفتند یک روز و یک شب بهم شدند از بیابان و خشکی دژم بره بر یکی چشمه آمد پدید جهانجوی کیخسرو آنجا رسید بدان آب روشن فرود آمدند بخوردند چیزی و دم برزدند بدان مرزبانان چنین گفت شاه که امشب نرانیم زین جایگاه بجوییم کار گذشته بسی کزین پس نبینند ما را کسی چو خورشید تابان برآرد درفش چو زر آب گردد زمین بنفش مرا روزگار جدایی بود مگر با سروش آشنایی بود ازین رای گر تاب گیرد دلم دل تیره گشته ز تن بگسلم چو بهری ز تیره شب اندر چمید کی نامور پیش چشمه رسید بران آب روشن سر و تن بشست همی خواند اندر نهان زند و است چنین گفت با نامور بخردان که باشید پدرود تا جاودان کنون چون برآرد سنان آفتاب مبینید دیگر مرا جز بخواب شما بازگردید زین ریگ خشک مباشید اگر بارد از ابر مشک ز کوه اندر آید یکی باد سخت کجا بشکند شاخ و برگ درخت ببارد بسی برف زابر سیاه شما سوی ایران نیابید راه سر مهتران زان سخن شد گران بخفتند با درد کنداواران چو از کوه خورشید سر برکشید ز چشم مهان شاه شد ناپدید ببودند ز آن جایگه شاه جوی بریگ بیابان نهادند روی ز خسرو ندیدند جایی نشان ز ره بازگشتند چون بیهشان همه تنگ دل گشته و تافته سپرده زمین شاه نایافته خروشان بدان چشمه بازآمدند پر از غم دل و با گداز آمدند بران آب هر کس که آمد فرود همی داد شاه جهان را درود فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت که با جان پاکش خرد باد جفت چو آسوده باشیم و چیزی خوریم یک امشب ازین چشمه برنگذریم زمین گرم و نرم است و روشن هوا بدین رنجگی نیست رفتن روا بران چشمه یکسر فرود آمدند ز خسرو بسی داستانها زدند که چونین شگفتی نبیند کسی وگر در زمانه بماند بسی کزین رفتن شاه نادیده ایم ز گردنکشان نیز نشنیده ایم دریغ آن بلند اختر و رای او بزرگی و دیدار و بالای او خردمند ازین کار خندان شود که زنده کسی پیش یزدان شود که داند بگیتی که او را چه بود چه گوییم و گوش که یارد شنود بدان نامداران چنین گفت گیو که هرگز چنین نشنود گوش نیو بمردی و بخشش بداد و هنر بدیدار و بالا و فر و گهر برزم اندرون پیل بد با سپاه ببزم اندرون ماه بد با کلاه و زآن پس بخوردند چیزی که بود ز خوردن سوی خواب رفتند زود هم آنگه برآمد یکی باد و ابر هواگشت برسان چشم هژبر چو برف از زمین بادبان برکشید نبد نیزهٔ نامداران پدید یکایک ببرف اندرون ماندند ندانم بدآنجای چون ماندند زمانی تپیدند در زیر برف یکی چاه شد کنده هر جای ژرف نماند ایچ کس را ازیشان توان برآمد بفرجام شیرین روان همی بود رستم بران کوهسار همان زال و گودرز و چندی سوار بدان کوه بودند یکسر سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز بگفتند کین کار شد با درنگ چنین چند باشیم بر کوه و سنگ اگر شاه شد از جهان ناپدید چو باد هوا از میان بردمید دگر نامداران کجا رفته اند مگر پند خسرو نپذرفته اند ببودند یک هفته بر پشت کوه سر هفته گشتند یکسر ستوه بدیشان همه زار و گریان شدند بران آتش درد بریان شدند همی کند گودرز کشواد موی همی ریخت آب و همی خست روی همی گفت گودرز کین کس ندید که از تخم کاوس بر من رسید نبیره پسر داشتم لشکری جهاندار و بر هر سری افسری بکین سیاوش همه کشته شد همه دوده زیر و زبر گشته شد کنون دیگر از چشم شد ناپدید که دید این شگفتی که بر من رسید سخنهای دیرینه دستان بگفت که با داد یزدان خرد باد جفت چو از برف پیدا شود راه شاه مگر بازگردند و یابند راه نشاید بدین کوه سر بر بدن خورش نیست ز ایدر بباید شدن پیاده فرستیم چندی براه بیابند روزی نشان سپاه برفتند زان کوه گریان بدرد همی هر کسی از کس یاد کرد ز فرزند و خویشان وز دوستان و زآن شاه چون سرو در بوستان جهان را چنین است آیین و دین نماندست همواره در به گزین یکی را ز خاک سیه برکشد یکی را ز تخت کیان درکشد نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند چنینست رسم سرای گزند کجا آن یلان و کیان جهان از اندیشه دل دور کن تا توان چو لهراسب آگه شد از کار شاه ز لشکر که بودند با او براه نشست از بر تخت با تاج زر برفتند گردان زرین کمر بواز گفت ای سران سپاه شنیده همه پند و اندرز شاه هرآنکس که از تخت من نیست شاد ندارد همی پند شاهان بیاد مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم بکوشم بنیکی و فرمان کنم شما نیز از اندرز او دست باز مدارید وز من مدارید راز گنهکار باشد بیزدان کسی که اندرز شاهان ندارد بسی بد و نیک ازین هرچ دارید یاد سراسر بمن بر بباید گشاد چنین داد پاسخ ورا پور سام که خسرو ترا شاه بر دست نام پذیرفته ام پند و اندرز او نیابد گذر پای از مرز او تو شاهی و ما یکسره کهتریم ز رای و ز فرمان او نگذریم من و رستم زابلی هرک هست ز مهتر تو برنگسلانیم دست هرآنکس که او نه برین ره بود ز نیکی ورادست کوته بود چو لهراسب گفتار دستان شنید بدو آفرین کرد و دم درکشید چنین گفت کز داور راستی شما را مبادا کم و کاستی که یزدان شما را بدان آفرید که روی بدیها شود ناپدید جهاندار نیک اختر و شادروز شما را سپرد آن زمان نیمروز کنون پادشاهی جز آن هرچ هست بگیرید چندانک باید بدست مرا با شما گنج بخشیده نیست تن و دوده و پادشاهی یکیست بگودز گفت آنچ داری نهان بگوی از دل ای پهلوان جهان بدو گفت گودرز من یک تنم چو بی گیو و رهام و بی بیژنم برآنم سراسر که دستان بگفت جزین من ندارم سخن درنهفت چنانم که با شاه گفتم نخست بدین مایه نشکست عهد درست تو شاهی و ما سربسر کهتریم ز پیمان و فرمان تو نگذریم همه مهتران خواندند آفرین بفرمان نهادند سر برزمین ز گفتار ایشان دلش تازه گشت ببالید و بر دیگر اندازه گشت بران نامداران گرفت آفرین که آباد بادا بگردان زمین گزیدش یکی روز فرخنده تر که تا برنهد تاج شاهی بسر چنانچون فریدون فرخ نژاد برین مهرگان تاج بر سر نهاد بدان مهرگان گزین او ز مهر کزان راستی رفت مهر سپهر بیاراست ایوان کیخسروی بپیراست دیوان او از نوی چنینست گیتی فراز و نشیب یکی آورد دیگری را نهیب ازین کار خسرو ببیرون شدیم سوی کار لهراسب بازآمدیم بپیروزی شهریار بلند کزویست امید نیک و گزند بنیکی رساند دل دوستان گزند آید از وی بناراستان ابوالقاسم فردوسی