خبر زو بشاه و بزرگان رسید
کسی کاو بسر بر نهادی کلاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود
که یارست با تو نبرد آزمود
درین شهر ما نیکخواه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست
چو رستم به گفتار او بنگرید
ز من دور شد بیلگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی است
وز آنجا کجا جویبار و نی است
گر ایدون که ماند ز من ناپدید
سران را بسی سر بباید برید
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن
یک امشب به می شاد داریم دل
شد از مژده دلشاد مهمان او
همی بود در پیش او بر به پای
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند
سزاوار با او به شادی نشاند
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب