ز موبد برین گونه برداشت یاد
که رستم یکی روز از بامداد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی
بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاجبخش
به تیر و کمان و به گرز و کمند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
چمان و چران رخش در مرغزار
سواران ترکان تنی هفت و هشت
چو بر دشت مر رخش را یافتند
گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
غمی گشت چون بارگی را نیافت
همی گفت کاکنون پیادهدوان
کجا پویم از ننگ تیرهروان
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج
تن اندر عنا و دل اندر شکنج