آب آنگور بیارید که آبانماهست
کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست
دست تابستان از روی زمین کوتاهست
*****
آب انگور خزانی را خوردن گاهست
که کس امسال نکردهست مر او را طلبی
*****
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی
نه ورا قابلهای بود و نه فریادرسی
*****
اینچنین آسان فرزند نزادهست کسی
که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی
*****
چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم
وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم
بچگان زاد مدور تنه، بیقد و قدم
صد و سی بچهٔ اندر زده دو دست به هم
*****
دو تکز در شکم هریک ، نه بیش و نه کم
نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی
*****
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سیر بودند یکایک، چه صغیر و چه کبیر
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر
*****
نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر
بچهٔ گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟
*****
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه به پروردنشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقهٔ زنجیر همی
*****
بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی
بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی
*****
رفت رزبان، چو رود تیر به پرتاپ همی
به رز اندر بکشید آب ز دولاب همی
گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی
این توانم که دهمتان شب و روز آب همی
*****
مرد باید که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی
*****
بچگانش بنهادند تن خویش برآب
نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب
*****
دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب
نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی
*****
گفت پندارم کاین دخترکان زان منند
چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند
تا بباشند بدین رز در مهمان منند
رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند
*****
تا درین باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی
*****
رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
ز آرزوی بچهٔ رز، دل او خسته و ریش
*****
گفت کم صبر نماندهست درین فرقت بیش
رفت سوی رز، با تاختنی و خببی
*****
در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه
دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه
جای جای بچهٔ تابان چون زهره و ماه
بچهٔ سرخ چو خون و بچهٔ زرد چو کاه
*****
سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی
*****
رزبان را به دو ابروی برافتاد گره
گفت: لا حول و لا قوة الا بالله
ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه
*****
نیست یک تن به میان همگان اندر به
اینچنین زانیه باشد بچهٔ هر عنبی
*****
نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد
نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد
*****
همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد
این مکافات چنین باشدتان اجر شبی
*****
راست گویید که این قصه و این نادره چیست
وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست
این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست
جای آنست که باید به شما بر بگریست
*****
نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست
این همه دخت بسودن نتواند عزبی
*****
دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم
ما تن خویش به دست بنیآدم ننهیم
ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم
ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم
*****
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی
*****
روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما
خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما
*****
وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچ کس این بیادبان را ادبی
*****
بچگان ما مانندهٔ شمس و قمرند
زانکه همصورت و همسیرت هر دو پدرند
تابناکند ازیرا که دو علوی گهرند
بچگان آن بنسبتر که ازین باب گرند
*****
چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند
تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی
*****
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم
*****
تا فراوان نشود تجربت جان و تنم
کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست آبی
*****
اگر ایدونکه به کشتن نمرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب باز شوند این پسران با پدران
*****
و گر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی!
*****
رزبان آمد و حلقوم همه باز برید
قطرهای خون به مثل از گلوی کس نچکید
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بتپید
باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید
*****
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی
*****
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به صاروج بیندود همه بام و برش
جامهٔ گرم برافکند پلاسین ز برش
*****
پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش
دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی
*****
آمد آنگاه چنانچون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بودهست بهر کودککی
به خم اندر نگرید، از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی
*****
بارخ رخشان چون گرد مهی برفلکی
بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی
*****
رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند
هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست اگر مادرکانشان سیهند
*****
گاه آنست که از محنت و سختی برهند
جای آنست که امروز کنم من طربی
*****
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب
بگسارم به صبوح اندر، زین سرخ شراب
که همش گونهٔ گل بینم و هم بوی گلاب
*****
گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب
یاد باد ملکی ، ذوحسبی، ذونسبی
*****
بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم، درازی یکی قبضه ازین
*****
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوشخویی، خوش سخنی خوشمنشی، خوشحسبی
*****
ملک حق و ملکزاده چو مسعود بود
کز سخا و کرم کلی موجود بود
میر کز گوهر پاکیزهٔ محمود بود
همچو محمود بنای کرم و جود بود
*****
هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود
ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی
*****
میر باید که چنو راد و ملکزاده بود
ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود
هند بگشاده و آمل همه بگشاده بود
لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود
*****
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنین سر او بر خشبی
*****
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم، هر هفت برو بر بشمرد
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بد و سخت حقیر آمد و خرد
*****
ندبی ملک سپاهان را یازید و ببرد
روم را ماندهست اکنون که بیازد ندبی
*****
تا جهان باشد، خسرو به سلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم بدان دور کناد
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشهٔ او طرب و مذهب او دانش و داد
*****
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی