کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی

    جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی

    ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود

    از درد دل مرا نفس سرد نیستی

    ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم

    در عشق تو ندیم غم و درد نیستی

    ور جان من امید وصال تو داردی

    در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی

    باران نصرة دین گر بخواهدی

    بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای

    در کوی بی وفایی خانه گرفته ای

    عشق مرا فسون مجازی گرفته ای

    کار مرا فریب و فسانه گرفته ای

    اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای

    گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای

    دایم زمانه با تن من خود جفا کند

    و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای

    خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب

    درگاه شهریار یگانه گرفته ای

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه

    پالوده وز رخم آلوده شد همه

    شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم

    امروز از فراق تو فرسوده شد همه

    غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام

    عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه

    در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر

    رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه

    ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش

    صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    امروز روی عالم و پشت سپاه اوست

    اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست

    فرمانده نواحی عالم ببیش و کم

    از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست

    گرد حسام و معرکه و کارزار اوست

    مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست

    در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب

    خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست

    و آن کس که هست منتظر دولتی جزو

    با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند

    عزم تو گام در دل آهن همی زند

    رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را

    سینه همی شکافد و گردن همی زند

    بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد

    در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند

    هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد

    مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند

    شمشیر آبدار تو هنگام کار زار

    آتش بقهر در دل دشمن همی زند

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی

    اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی

    از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر

    بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی

    بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف

    چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی

    ترسندگان نکبت ایام سفله را

    اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی

    صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی

    صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد

    در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد

    اکرام بی ریای تو بر غم روزگار

    داد کرام داد و نهاد کرم نهاد

    هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود

    از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد

    تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر

    منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد

    در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین

    زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری

    در معرکه یگانه و در فضل نادری

    اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی

    وندر کمال فضل چو کان جواهری

    در جود و در هنر همه محض مناقبی

    چون جد و چون پدر همه عین مفاخری

    با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او

    از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری

    خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست

    تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    امروز قدوهٔ فضلای جهان منم

    در نظم و نثر والی این دو زبان منم

    سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم

    پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم

    بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی

    والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم

    در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم

    در قالب بلاغت همچون روان منم

    بر آستین مفخر بنویسم این تراز

    کز جان و دل ملازم این آستان منم

    *****

    شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست

    فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست

    *****

    شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد

    چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد

    آن کس که با مخالفت تو الوف گشت

    اقبال از موافقت او نفور باد

    حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست

    احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد

    در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد

    در شرم جود دست تو موج بحور باد

    در مدح تو عبارت و معنی شعر من

    بگذشته از مطالع شعری العبور باد

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha