وی به جود و سخا عدیم نظیر
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به طبع تو در دو پیکر تیر
ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر به کین تو کرد
مالش این بس که تا به حشر بماند
مادری پیر دارد و دو سه طفل
همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند
زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده
تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بدگویت از عنا چو زریر