نادر ، ابدالی ، سلطان شهید
گفت رومی «چشم دل بیدار به
پا برون از حلقهٔ افکار نه
کرده ئی بر بزم درویشان گذر
آبروی هند و چین و روم و شام
نامش از خورشید و مه تابنده تر
خاک قبرش از من و تو زنده تر
عشق رازی بود بر صحرا نهاد
تو ندانی جان چه مشتاقانه داد
از نگاه خواجهٔ بدر و حنین
رفت سلطان زین سرای هفت روز
نوبت او در دکن باقی هنوز»
حرف و صوتم خام و فکرم ناتمام
کی توان گفتن حدیث آن مقام
نوریان از جلوه های او بصیر
زنده و دانا و گویا و خبیر،
قصری از فیروزه دیوار و درش
رفعت او برتر از چند و چگون
می کند اندیشه را خوار و زبون
آن گل و سرو و سمن آن شاخسار
اینقدر باد صبا افسونگر است
تا مژه برهم زنی زرد احمر است
هر طرف فواره ها گوهر فروش
بارگاهی اندر آن کاخی بلند
سقف و دیوار و اساطین از عقیق
فرش او از یشم و پرچین از عقیق
بر یمین و بر یسار آن وثاق
حوریان صف بسته با زرین نطاق
در میان بنشسته بر اورنگ زر
گفت «مردی شاعری از خاور است
شاعری یا ساحری از خاور است
فکر او باریک و جانش دردمند
شعر او در خاوران سوزی فکند»
خوش بیا ای نکته سنج خاوری
ای که می زیبد ترا حرف دری
آنچه میدانی ز ایران باز گوی
بعد مدت چشم خود بر خود گشاد
لیکن اندر حلقهٔ دامی فتاد
ذکر شاپور است و تحقیر عرب
از قبور کهنه می جوید حیات
با وطن پیوست و از خود در گذشت
دل به رستم داد و از حیدر گذشت
نقش باطل می پذیرد از فرنگ
سر گذشت خود بگیرد از فرنگ
چهرهٔ او بی فروغ از خون سرد
شید و تار صبح و شام او کهن
موج می در شیشهٔ تاکش نبود
یک شرر در تودهٔ خاکش نبود
آنکه داد او را حیات دیگری
اینچین حشر از عنایات خداست
پارس باقی ، رومةالکبری کجاست
آنکه رفت از پیکر او جان پاک
بی قیامت بر نمی آید ز خاک
مرد صحرائی به ایران جان دمید
کهنه را از لوح ما بسترد و رفت
برگ و ساز عصر نو آورد و رفت