تو خدا را از یقین خود شناس
باش از قهرش همیشه در هراس
بعد از آن خود را شناس و اصل خویش
گرچه پیداگشتهٔ ای پاک کیش
هرچه گوئی و کنی تو در جهان
عاقبت گردد به پیش تو عیان
هرچه تو از دید آن نقصان کنی
عاقبت بین شو نباید آن کنی
هرچه گوئی در نصیحت ای پسر
دوست را کن تو بسودا امتحان
یک چله در پیش آن دانا برآر
چون کلیم دل بجان بینا شود
چون سخن گوئی تو نیکو گو سخن
تو زبخل و از تکبّر دور باش
از صفای علم همچون نور باش
تا بکی باشی ز شیطان در هراس
ای پسر در گوش گیر این پندها
تو مده سر رشته را از کف رها
روز بهر حق تو جان خویش باز
باش منصور و بحق میدار راز
رو تو اهل دل طلب نه اهل کل
در الم نشرح بسی اذکار داشت
در الم نشرح چه گفته رو بدان
زانکه با او سرّها بوده عیان
هرکه با قرآن رود قرآن شود
هر که او در مغز قرآن راز یافت
دیدهٔ خورشید را چون ماه یافت
هرکه او با فقر باشد همنشین
مینهم بر خاک پایش من جبین
هر که دارد این مراتب یار ماست
در خور سودای این بازار ماست
ای پسر در گوش گیر این پند من
تا که باشی در جهان پیوند من
زانکه او را با خدا وصلی بود
ای پسر میدان که غیر دوست نیست
عاقبت سلطان شوی بی سیم و زر
چون پسر بشنید این پند از پدر
گفت بد کردم ز لطف ای رهنما
عفو فرما جرم این بیچاره را
من بدم چون طفل نادان درجهان
حال من بد همچو حال آن ددان
من از این کیش بدان برخاستم
بعد از این حکم شما بر جان ماست
هرچه فرمائی تو ای پیر طریق
من بجان گردم ورا یار و رفیق
پند پیران بهتر از عمر دراز
زآنکه ایشانند خود در عین راز
پند پیران بهتر از بخت جوان
بشنو این معنی ز پیر غیب دان
پند پیران همچو اسم اعظم است
پند پیران باشدت چون پیشوا
پند پیران باشدت خود مقتدا
پند پیرانست فتح الباب دین
پند پیرانت کند با دین قرین
پند پیرانست خود اسرار فاش
گفت عطّارت که بیخوای گزین
هر که با شب همنشین شد نور شد
او بپاکی بهتر از صد حور شد
هر که با شب همنشین شد روز شد
هست چون شمعی که او پر سوز شد
هر که با شب همنشین شد یار دید
او چو منصور زمان دیدار دید
هر که با شب همنشین شد او ولی است
در میان مؤمنان نور علی است
رو تو روز و شب توکّل آر پیش
تا بیابی در حقیقت کام خویش
تا بمانی تو ز شیطان در پناه
هست این خود آیتی در شأن تو
جملهٔ مردان که دین دار آمدند
هرکه از نفس و هوا بیزار شد
او به اولادعلی خود یار شد
هرکه او از دین بدین محکم ستاد
مهر او در جان انسان اوفتاد
هرکه رفت او راه ایشان راه یافت
این حقیقت از دل آگاه یافت
از وفا گردی تو از اهل صفا
راه ایشان رو اگر داری وفا
این وفا خود خاص خاصان خداست
در وفاداری چو عطّاری کجاست
این وفا جبریل و احمد را بود
بوی این معنی ز خاک من شنو
در درون مظهرم خود جای اوست
ورنه هستی دروفای ما تو سست
این وفا هرکس ندارد خارجی است
او و پیرش را بدوزخ ملتجی است
ناصبی چون خارجی بیدین شده
او زسر تا پای خود سرگین شده
پیش ما لایق به تیغ و خنجرند
تا نباشی پیش مردان کم ز زن
چون تو در راه وفا ارزندهای
پند ما را یاد گیر ارزندهای
پند ما را یاد گیر ای پور تو
دین و دنیا را بکن معمور تو