الا ای طوطی طوبی نشین خیز
دمی طوبی لک از طوبی شکرریز
که قوت القلب و عین الشمس جانی
بیک یک ذرّه تا چندین شتابی
برای ذرّه، خورشیدی ز میغی
بدان یک ذرّه خود را غول باشی
چو هر چیزی که در هر دو جهانست
همه ذرّات تست و این عیانست
همه اجزا برافگن ره بگل جوی
بهانه ساز گل را، حال خود گوی
چنین گفت آن سخنگوی دل افروز
که گلرخ بود در صندوق ده روز
گرفتار آمده در آب و صندوق
گهی رفتی ببُن چون گنج قارون
که گل را چون فگند از پردهٔ ناز
دران صندوق گلرخ ماند ماهی
مهی بر ماه و ماهی گرد راهی
مهی آورده با ماهی بهم پشت
نبود از ماه تا ماهی دو انگشت
بترکستان فتاد آن نیم زنده
چو کرد آن آب دریا را گذاره
که ماهی را ز دریا صید کردی
کنون صیدش نه ماهی بود مه بود
چنین ماهی،ز صد ماهیش به بود
که میآمد سبک چون تیر پرتاب
ازان دریا برون آورد بر سر
بدل گفتا ندانم تا چه چیزست
ولی دانم که چیزی بس عزیزست
دلم خوش باد در صندوق سینه
بباید برد این را سوی خانه
بگفت این و بسوی خانه برد او
بزرگی کرد و قفلش کرد خرد او
چو سر برداشت دروی مردهیی دید
جهان بر خود بسر آوردهیی دید
دهانی خشک و رویی زرد گشته
لبش از تشنگی بگرفته بر هم
که داند کو ز زاری برچسان بود
ز بی برگی چو برگ زعفران بود
چو چوگانی شده پشتش بخم در
چو گویی بسته پا و سر بهم در
ز سرو و ماه بسیاری شنیدیم
ولی سروی چو ماه او ندیدیم
ز دریا و زماهی رسته بود او
مهی از دست ماهی جسته بود او
چو ماهی حوت از دریا برآمد
سبک روح جهان پیرایه برداشت
دو گوش او گرانباری ز درداشت
شکست آن مرد آن صندوق را پس
بلندی یافت چون صندوق کرگس
چو آن دلبند را برداشت ازجای
نهاده بود آن بت بند بر پای
درامد مرد و سنگ سخت بردست
ز درد آن شکستن زود از جای
چنان خوش گشت ماهیگیر ازان ماه
که گفتی شد ز ماهی تا بمه راه
چو بریان شد برو بوی خوش افگند
برآورد و بپیش روی او داشت
بت مهروی بیخود، سر فرو داشت
گشاد از بوی آن حالی مسامش
چوچشم دلفریب از هم گشاد او
ز عالم نیم جانی دید خود را
بدل گفتا ندانم کاین چه جایست
ز سر در این چه دوران بلایست
اگر این جان من سنگین نبودی
چو برقی در من افتادی بخشمم
مگر درخواب میبینم من اینجای
که نتوان راست کردن بر زمین پای
چو صد غم بر دل ناشادش آمد
بیک ره مکر حُسنا یادش آمد
از آن سگ گریه برگلزارش افتاد
یقین دانست کز وی کارش افتاد
که داند کو بجان من چه بد کرد
ز رشک خود مرا در خون جان شد
چنین در خون جانی کی توان شد
کنون چون مرغ بی آرام ماندم
بجستم دانهیی در دام ماندم
اگر مرگم رسد نبود غمی نیز
اگر یاری مرا یاری کنون کن
چو یارانم وفاداری کنون کن
مرا خود ساقی حسن وفا مُرد
که صاف آمد ترا قسم و مرا دُرد
که زهر آمد مرا حصّه ترانوش
که برجانت جهان بفروختم من
چنان در پردهٔ غم زار گشتم
تنم چون زیر پیراهن بدیدند
همه پیوستگان از من بریدند
ز من زان طاق شد پیوسته ابرو
که در آنجا مرا جان درتو دوزند
مرا چون درتو میدوزند هر دم
چرا از هم جدا ماندیم در غم
مرا چون درتومیدوزند از آنست
کزان زخم از دل من خون روانست
چولختی راز گفت آن ماه مهجور
فرو بارید بر مه دُرّ منثور
شده صیاد سرگردان ازان کار
که تا آن بت چرا گرید چنین زار
بسی زو ترکتازی دیده عشّاق
چنان بگشاد در تُرکی زبانش
که شد آن ترک چین هندو بجانش
که چون دربندم آوردی درین جای
کدامین کشورست و نام آن چیست
درین اقلیم شاه این زمین کیست
که هست این آشیان صیادخانه
چو پیشم آمد از جیحون گرفتم
دگر این کشور ترکست و چینست
ز عدل او همه چین پرنگارست
چو گل القصّه واقف شد ز اسرار
شد او از گشنگی خود خبردار
طعامی خواست او و مرد برخاست
بسی ماهیش آورد و دگر خواست
مهش لختی ز ماهی تازه تر شد
بآخر چون برامد بیست و شش روز
چو شهدی شد گل چون شمع خوش سوز
ز رنجوری کدویی بود بی شهد
کدو را شهد میگفتی ولی عهد
چو مومی گشت نرم اندام او را
چنان خوش گشت و شیرین گشت و ترگشت
که چون پر مغز حلوای شکر گشت
ز رویش بار دیگر شور برخاست
ببویش مرده هم از گور برخاست
دگر ره غمزهٔ او شد جگر دوز
دگر ره مشک زلفش شد جهانسوز
نکوتر شد ز چینش زلف مشکین
که نیکوتر نماید مشک در چین
چو بنهاد آن نگارین شست بر راه
چو ماهی صید شد صیاد از آن ماه
دلش از عشق آن دلخواه برخاست
دلش چون چنگ از بر تنگ برخاست
نهاد او بر گنه چون چنگ ره راست
چو گلرخ آن بدید از جای برجست
چنان افشرد کز وی جان برامد
جهان بر جان آن نادان سرامد
ندارد کار نادان هیچ سامان
که نادانی ندارد هیچ درمان
چو شد از جان جدا صیاد بی باک
بت سیمینش پنهان کرد در خاک
گل آن شب بود تا وقت سحرگاه
که تا شد سرنگون سوی سفرماه
فرو کوفت از سر درد و نیازی
چو گل از کار آن صیاد پرداخت
خدا را شکر کرد وحیلهیی ساخت
بدل گفتا اگر زینسان که هستم
چو بینندم بتی سیمین سمنبر
همه کس را طمع افتد بمن بر
مرا آن به که بر شکل غلامان
چو خود بر صورت مردان کنم من
روان گردم سوی هر شهر و هر بوم
روا باشد که بازافتم سوی روم
شنودستم من از گویندهٔ راه
که یابنده بود جویندهٔراه
بآخر خویشتن را چون غلامان
قبا در بست و شد سرو خرامان
کُله بر ماه مشکین طوق بشکست
قبا در سر و سیم اندام پیوست
کلاهی همچو ترکان از نمد کرد
قبا و پیرهن در خورد خود کرد
که داند این چکارست و چه راهی
مگر هم زان نمد یابد کلاهی
چو مردان پیرهن یکتاییی ساخت
ز خود یکبارگی سوداییی ساخت
قبا پوشید و پیراهن رها کرد
وزان بت، عقل پیراهن قبا کرد
همه پیرایه و زرّینه برداشت
دو گوهر زان همه در گوش بگذاشت
که گوهر گشت گل را حلقه در گوش
فرو بست آن زمان چون سیم خامش
مگر بایست آن سیمین صنم را
که لختی کم کند زلف بخم را
بآخر چون غلامان خویشتن را
یکی کرد آن دو زلف پرشکن را
چو در هم بافت آن دو موی چون شست
ذوابه چون بپشت افتاد بازش
کجا بود آن زمان خسرو که ناگاه
بدیدی روی آن خورشید، چون ماه
چو صبح آتشین از کوه دم زد
چو صبح اندر دمید آتش برآمد
چو روشن گشت روز،آن ماه دلسوز
دو روز و شب قدم زد تا سوم روز
عذابی، دیده از ره بر وی انداخت
بوقت صبح ازانجا راه برداشت
دو روز و شب چهل فرسنگ بگذاشت
چو هنگام زوال آمد، دران راه
زمین میتافت همچون زلف آن ماه
جهان را روشنی سوراخ میکرد
یکی ده بود در نزدیک آن راه
چو بادی سوی آن ده رفت آن ماه
چنان ده در جهان دیگر نبودی
بترکستان ازان خوشتر نبودی
ز بالا بسته هر سویی نقابی
همی چون نوحه دردادی یکی زار
جداافتاده بودی چون گل از یار
میان، آب و درختان روی درروی
نشسته سبزه در نم لاله درخون
دو دکّانیش از هر سوی کرده
بخفت آن ماه دلبر در دکانی
تو گفتی در بهشتی حور خفتست
و یا در نرگس تر نور خفتست
چو گل در خواب رفت از بوی گلزار
ز رویش فتنه شد درحال بیدار
قضا را باغ باغ شاه چین بود
که خوشتر از همه روی زمین بود
بزیر پرده ماهی داشت آن شاه
که ننمودی بپیش روی او ماه
بلورین ساق بود و سیمتن بود
نگار چین و خورشید ختن بود
خرد را دست زیر سنگ او بود
چو بگشادی دو لعل ارغوان رنگ
فراخی یافتی شکّر ازان تنگ
اگر دندان زدی بر لعل خندان
بماندی لعل ازان لب لب بدندان
چو چشم جادویش خونریز کردی
قضا را بر دریچه بود کز راه
رخ گل دید چون خورشید و چون ماه
رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت
بخوبی سی ستاره زیر لب داشت
چو دید آن روز و شب دختر، نهانی
چو گلرخ روز و شب بنمود با او
بروز و شب تو گفتی بود با او
عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت
چو باران شبنمش از ذوق میریخت
چو مردان خویشتن آراسته بود
بدستی دیگر از نوخاسته بود
چو مروارید بروی رسته بسته
یکی گفتی ز جانم تاب بردهست
چنان شد دختر از سودای آن ماه
که از منظر بخواست افتاد بر راه
دلش در عشق گل دریای خون شد
رخش از خون دل گلگون برامد
دلش چون لالهیی ازخون برامد
کنیزی را بخواند و گفت آن ماه
بجان آمد دلم زین خفته در راه
ازین برنای زیبا، جان من شد
دلم خون گشت و از مژگان من شد
چو دیدم زلف او چون مارپیچان
بزد مارم، شدم زان مار بی جان
چو مشکین بند زلفش دلستانست
مرا در عشق او از خود خبر نیست
نکوتر زو بعالم در، پسر نیست
به چین گرچه بسی دلخواه باشند
مرا با او بهم بنشان زمانی
کنیزک چون سخن بشنود برجست
بر گل رفت چون بادی و بنشست
ز خواب خوش برامد سیمبر ماه
کنیزک را برخود دید بر راه
بترکی گفت کای هندوت خورشید
تویی زنگی ولی در چین چو جمیشید
قدم را رنجه کن با چاکر خویش
که میخواند ترا خاتون برِخویش
اگر فرمان بری جانت بکارست
وگرنه جای تو زندان ودارست
که گر ترکی نه در فرمانش آید
مگر بختت براه آمد که آن ماه
بمهر دل ترا گیرد بجان شاه
چو خاتون درجهان یک سیمبر نیست
بعالم در، چنین باغی دگر نیست
تراست این باغ و خاتون هر دو باهم
شمادانید اکنون هر دو با هم
چو بشنود این سخن گلرخ فروماند
بجای آورد و تا پایان فرو خواند
بدل گفتا نبود این هیچ سامان
اگر همچون ز نان میبودمی من
ولیکن گر زن و گر مرد باشم
محال افتد که من بی درد باشم
ازین در درد ماندم جاودانه
هنوز اندوه خود باسر نبردم
برون آمد ز گو در چاه افتاد
پیاپی غم مده کز جان برایم
که داند تا تو در پرده چه داری
چو گل پاسخ شنید از وی خجل شد
بدو گفت ای مرا در خون نهاده
قدم از حدّ خود بیرون نهاده
چو تو کار غریبان دانی آخر
ترا به گر نگهداری زبان را
که باشم من، که جفت شاه باشم
نیم خورشید تا با ماه باشم
برو بریخ نویس این گرم کوشی
ز سردی چون فقع تا چند جوشی
منم مردی غریب از پیش من دور
چه میخواهی ازین در خون نشسته
بگفت این وز خون دل چو باران
کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه
همه احوال با خاتون بیان کرد
سه بار دیگرش خاتون روان کرد
چو نگشاد از کنیزک هیچ کاری
خود آمد پیش گلرخ چون نگاری
نگو داری همه چیزی به جز خوی
منم دل در هوایت ذرّه کردار
که تا چون آفتاب آیی پدیدار
منم پروانهیی دل در تو بسته
که الحق دلبری را جای داری
که دلها از هوا باشند زنده
چو دیدم در بساطت نقد عینی
چو خسرو در برِ شیرین نیایی
تویی شمع و دلم پروانهٔ تست
دمی تشریف ده کاین خانهٔ تست
چو آتش تند خو افتادهیی تو
مگر ازتخم شاهان زادهیی تو
بیا تا خوش بهم باشیم پیوست
ولی در روم با خسرو نه در چین
چو بسیاری بگفت آن سرو چینی
برابروزد گره از خشم آن ماه
گریزان شد ز پیش چشم آن ماه
چو برنامد ازان گل هیچ کارش
نه صبرش ماند در دل نه قرارش
برآن دلبر دل او کینه ور شد
اِزار پای کرد آنجا بخون در
برآورد از جهان بانگ خروشی
ز خلقش در جهان افتاد جوشی
فغان میکرد، دل پرخون و رخ تر
که ای دردا که رسوا گشت دختر
ز بانگ او همه از جای جستند
چو دل آشفتگان بر پای جستند
چو می جوشان چو نی نالان بزاری
بدیشان گفت جایی خفته بودم
خبر نه ازجهان درخواب رفته
چسان باشد میان مرگ و خفته
غریبی آمد و با من چنین کرد
برسوایی ز من خون بر زمین کرد
چو حاصل کرد کام خویش ناگاه
نهاد از قصر بیرون، سرسوی راه
بیستاد آن سنمبر بر سر راه
چو دختر روی آن ماه زمین دید
رخش چون گل لبش چون انگبین دید
بدیشان گفت کاین را باز دارید
بر شاه این سخن را رازدارید
که تا لختی بیندیشم درینکار
که کار افتاد و من مُردم ازین بار
بزودی خانهیی را در گشادند
بسان حلقه، بندش بر نهادند
گل تر در میان خاک و خون ماند
بزیر پای محنت سرنگون ماند
ز خون دیده خاک خانه گل کرد
زمژگان ابر و دریا را خجل کرد
نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز
که باران ریزد آن در یک شبانروز
نگونسارم چو خود در خون فگنده
بگو تا کی دهی این گوشمالم
که از جورت درامد تنگ، حالم
بکن چیزی که خواهی کرد با من
که من بفشاندم از تو پاک دامن
چو سوزی باره باره هر زمانم
دلم در عشق خسرو آن بلا دید
که هرگز هیچ عاشق آن کجا دید
مرا درد فراق از بسکه جان سوخت
ازان تف مردمم در دیدگان سوخت
سزد گر دل ازین تف می بسوزم
که گر بر دل نهم کف می بسوزم
مرا چندانکه از رگ خون چکیدست
ز زیر پای من بر سر رسیدست
ز بس خونابه کافشاندم ز دیده
چو چوبی خشک برماندم ز دیده
دریغا کاین زمانم گریه کم شد
بسی غم زاشک چون باران به در شد
کنون چشمم از آن باران به سر شد
کنون بی رویش از چشمم چه بارم
چه میگویم که چندانی بگریم
که از هر مژّه طوفانی بگریم
ازان از دیده بارم نار دانه
منم کاهی چنین دلخسته از تو
چو کوهی سنگ بر دل بسته ازتو
مرا گر هیچ گونه تن پدیدست
ازان دانم که پیراهن پدیدست
ز زاری خویش را من مینبینم
چو نه دل دارم ونه یاردارم
بهم بودیم چون موم وعسل خوش
جداماندیم از هجران چو آتش
گل تر را، چو بلبل قصه دارست
غراب البین اینجا برچه کارست
تویی جان من و من مانده بی جان
بگو تا چون بود تن زنده بی جان
چه خواهم کرد بی جان تن بمانده
عجب دارم توبی من، من بمانده
نیم من مانده کز من آنچه ماندست
سر مویست ازتن آنچه ماندست
سر مویی چه خواهد کرد بیتو
که جانم نیست و تن درخورد بیتو
گلم، باعمر اندک، چون بگویم
غم و اندوه من از کوه بیشست
چه دریا و چه کوه اندوه بیشست
مرا چون خورد غم، غم چون خورم من
مگر تا جان سپارم خون خورم من
منم خاکی بسر خون خورده بیتو
چو خاکی روی در خون کرده بیتو
گر از من سیر گشتی نیست زین باک
کم انگار از همه عالم کفی خاک
ز مشتی خاک کس را باک نبود
ز هر نوعی سخن میگفت آن ماه
ز چشم او شفق بگرفته آن راه
همه چین گشت همچون زنگباری
چنان شد روی گردون از ستاره
که گفتی گشت گردون پاره پاره
در آن شب دختر افتاده در دام
بخون میگشت ازان مرغ دلارام
چو از شب نیمهیی بگذشت دختر
بیامد پیش گل لب خشک، رخ تر
دران خانه رخش بر راه بنهاد
وزان پس شد برون، خوان پیش آورد
شراب و نان بریان پیش آورد
بگل گفت ای نکویی مایهٔ تو
رخت بر ماه نو زنهار خورده
منم از لعل گلرنگت شکر خواه
تو نیز آخر ز من یک چیز در خواه
ز عشق آن شکر دل خسته دارم
که بیتو چون جگر دل بسته دارم
خوشی با من بهم بنشین شب و روز
که تو هم دلبری من هم دل افروز
دو دستی جام خور پیوست با من
مرا باش و یکی کن دست با من
مکن، با من نشین گر هوش دای
که بر چشمت نهم گر گوش داری
پشیمانم کنون از کردهٔ خویش
ولیکن دل چنین کز عشق برخاست
نیاید عشق با نام نکو راست
ز تو چون سیم اندامی ندیدم
مدار این عاشق خود را تو عاجز
اگردر عشق همچون من تو زاری
ولی چون نیستی از عشق آگاه
چه میدانست آن در خون فتاده
که از عشقست گل بیرون فتاده
چه بسیاری بگفت آن تاب دیده
چو نرگس کرد ازو پر آب دیده
اجابت می نکرد آن ماه دلبر
که از گل می نیاید کار دیگر
گلش گفت ای خرد یکسو نهاده
تومیخواهی که چون زلف سیاهت
اگر تو فی المثل چون آفتابی
ز من روزی نخواهی یافت روزی
بحل کردم ترا من از دل پاک
وگر بر سر کنی خاک از غم من
کسی خو کرده در صد ناز و اعزاز
چگونه از کسی دیگر کشد ناز
برون آمد ز پیش گل چو گردی
بسی بگریست چون باران بدردی
بسر آمد نخستین بار چون گاز
ولی چون شمع شد آخر بسر باز
درآمد خاک بر سر آب در چشم
برون شد دل پر آتش سینه پر خشم