کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    چو جام ما خوری اندر خرابات

    ترا من محو گردانم سوی ذات

    چو جام ماخوری در عز و در ناز

    نقاب هستی از پیشت برانداز

    چو جام ما خوری و مست گردی

    تو گردی نیست و آنگه هست گردی

    مکن هستی و در عین ادب باش

    مکن اسرار ما ای شیخ دین فاش

    مکن اسرار ما فاش اندر اینجا

    وگرنه این چنین باش اندر اینجا

    بسی مردان ره اینجام خوردند

    هم اندر جایگاه خویش مردند

    تو گر اینجا خوری از خود بمیری

    ولی در ذات من هرگز نمیری

    چنین دان شیخ اندر جام هستی

    ز آغازت به بین انجام هستی

    شریعت گفتم آنگاهی حقیقت

    نمودم جملگی دید دیدت

    ادب داران ما در عز و در ناز

    شدند اینجا زدید ما سرافراز

    ادب داران ما در عین تقوی

    مرا دیدند اندر عین دنیا

    ادب داران ما در خود رسیدند

    جمال ما در این معنی بدیدند

    ادب داران ما واقف نبودند

    یقین در عشق ما واصف نبودند

    ادب داران ما در عین ذاتند

    اگرچه بیشکی اندر صفاتند

    که با ایشان یقین گفت و شنیدم

    صفات و ذات ایشانست دیدم

    صفات ذات ایشان جمله مائیم

    که در ایشان جمال خود نمائیم

    نبیند ذات ما جز مرد واصل

    چو مقصودش بود اینجای حاصل

    کسی کز ما در اینجا گاه دم زد

    حقیقت کام دید از ما چو بستد

    مراد خویش از ما اندر اینجا

    حجابش برگرفت از پیش اینجا

    منم در جمله پیدا و نهانی

    چه در صورت چه در عین معانی

    خداوند نهان و آشکارم

    که درهر جایگه بی گفت یارم

    احد خوانندم از جان ذات بینان

    یکی دانند مر صاحب یقینان

    ازل را با ابد پیوند دادم

    نه زن نی یار و نی فرزند دارم

    کنون از عشق خود اندر سردار

    همی گویم دمادم سرّ اسرار

    همه اسراربینان بیچه و چون

    نمایم از عیانم ذات بیچون

    کرا بنمایم اینجا گاه دیدار

    که باشد با من اینجا صاحب اسرار

    یکی داند مرا بی یار و پیوند

    منزه از زن و از خویش و فرزند

    یکی داند مرا در بینیازی

    کنم او را حقیقت کارسازی

    یکی داند مرا در بود جمله

    یکی بیند مرا معبود جمله

    یکی داند مرا در جمله پیدا

    من او را باشم اینجا گاه پیدا

    یکی داند مرا در پادشاهی

    ورا بخشم من او را دستگاهی

    یکی داند مرا جان بخش مطلق

    حیات جاودانی بخشم الحق

    یکی داند مرا بیجسم اینجا

    حقیقت بینمود اسم اینجا

    چنان دانم که من هستم دگر نیست

    بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست

    منزه ذاتم ومن بیچه و چون

    مرا دارندهٔ این هفت گردون

    منزه داندم از عین دیدار

    مرا درجمله او داند پدیدار

    حقیقت شیخ اینم راز بنگر

    مرا بییار و بی انباز بنگر

    حقیقت این شناس از من توواصل

    که تا گردد ترا مقصود حاصل

    چو مقصود تو اینجاگه عیانست

    چنین اینجا درین شرح و بیانست

    چو مقصود تو اندر اصل مائیم

    که بود خویش در کل مینمائیم

    بباید گفت تا تو هم بیابی

    تو ریشی ریش را مرهم بیابی

    منت مرهم نهم اندر دل ریش

    من اکنون بیشکت بردارم از پیش

    حجابت دور گردانم در اینجا

    که من درد تو و درمانم اینجا

    دوای درد تو عطار آمد

    حقیقت مرد این اسرار آمد

    دوای درد تو اینجا منم دان

    دوای درد تو اینجا کنم هان

    دوای درد عشاق جهانم

    ازیرا من طبیب غمگنانم

    دوای درد را درمان کنم من

    ترا این درد عشق اسان کنم من

    دوای درد تو خواهیم کردن

    یقین فرمان تو خواهیم کردن

    یقین ای شیخ دیندار خدائی

    تو اینجا گاه هم درد و دوائی

    ز معنی کن دوای درد اینجا

    که تا آیی حقیقت فرد اینجا

    ز معنی کن دوای خویش اینجا

    که تا آیی حقیقت پیش اینجا

    ز معنی کن دوای خویش ای شیخ

    به بین اینجا خدای خویش ای شیخ

    دواباتست و درد اینجای با تست

    دواباتست و فرد اینجای با تست

    دوا با تست اگر بینی حقیقت

    دوای تو بود دید شریعت

    دوای تو بود آن ماه رخسار

    نماید اندر اینجا گاه دیدار

    ترا دیدار بنمودست یارت

    در اینجا گاه گشته آشکارت

    ترا دیدار بنموده است آن ماه

    دمادم میکند از خویش آگاه

    ترا دیدار بنموده است جانان

    درت اینجای بگشوده است جانان

    ترا دیدار بنمود و تو دانی

    ز هستی اندرین پرده نهانی

    دوا کن در دو بنگر در درونت

    که بنموده است یار رهنمونت

    دوا کن درد و بنگر در رخ یار

    که درمانت شود کلی پدیدار

    دوا کن درد شیخاهم در اینجا

    که جانانست در دید تو پیدا

    دوا کن دردو اینجا روی او بین

    ز روی او تو هر چیزی نکو بین

    تو تا واصل نگردی در بر یار

    دوای درد کی آید پدیدار

    دوای درد تو دیدار یار است

    که درجان و دل تو آشکاراست

    دوای درد تو جان جهان است

    کی اینجا گه ترا عین العیان است

    دوای درد تو اویست بنگر

    که در تو هست اینجا یار ناظر

    دوای درد تو اویست الحق

    که اینجا میزند در تو اناالحق

    به از این دم دم دیگر دهد دست

    که در دیدار تو یار است سرمست

    دم بهتر از این دم مینیابی

    که او با تست تو عین خدائی

    به از این دم که جانانست با تو

    یقین در پردهٔ اعیانست با تو

    تو اینجا نقد داری شیخ دلدار

    چرا یکدم نگردی شیخ بیدار

    بنقد امروز داری روی جانان

    ستادستی تو اندر سوی جانان

    تو با یاری و یار اینجاست پیدا

    ترادر جان نموده روی زیبا

    از آن در دردیاری باز مانده

    که بی او میشوی در آز مانده

    از آن دردردیاری زار و مجروح

    که نی دل بینی اینجا گاه و نه روح

    دوایت آن زمان باشد به آفاق

    که چون منصور گردی از همه طاق

    دوایت آن زمان باشد حقیقت

    که گردانی تو محو اینجا طبیعت

    دوایت آن زمان آید ز توحید

    که در یکی شوی از عین تقلید

    دوایت آن زمان باشد ز اسرار

    که گردی از وجودت ناپدیدار

    دوایت آن زمان باشد که در ذات

    حقیقت محو آری جمله ذرات

    یکی بینی تو اندر جزو و در کل

    برون آئی بیکباره ازین ذل

    چنین کن شیخ این جا بادواگرد

    چو من در بود کل کلی خدا گرد

    در او گم شو دراینجا در عیان باز

    که تا گرداندت از خود سرافراز

    تو دراو گم شو آنگه پرده برگیر

    پس آنگه یار را بیچون ببر گیر

    تو در او گم شو و محو هوالله

    حقیقت گرد و آنگه باش الله

    تو در او گم شو و دیدار بنگر

    درآ در خویشتن اسرار بنگر

    تو در او گم شو و صورت رها کن

    بجز او صورت اینجا گه فداکن

    تو در او گم شوی نابود گردی

    حقیقت درخدائی فرد گردی

    دوائی این چنین است گر بدانی

    یقین این از یقین است گر بدانی

    فنا شو شیخ تا بینی دوایت

    که این عین دوا آمد شفایت

    فنا خواهی شد ای شیخ جهان تو

    نمودم این زمانت جان جان تو

    چو او با تست و تو با او چه جوئی

    بگو عطار کآخر چند گوئی

    بسی گفتیم و دل آرام نگرفت

    ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت

    دوای درد ما یار است ای شیخ

    که اندر ما پدیدار است ای شیخ

    دوای درد ما دیدار اویست

    که او درجان ما در گفت و گویست

    دوای درد ما او بود دیدم

    بسی در جان یقین گفت و شنیدم

    دوای درد ما او بود اینجا

    دوا کرد و رخم بنمود اینجا

    دوا کردم در این دست بریده

    بسی اسرارها زویم شنیده

    دوا کردم در اینجا یار عشاق

    حقیقت شیخ اندر دار عشاق

    دوای درد مااکنون رخ اوست

    قرار جانم اینجا پاسخ اوست

    دوای درد ما اکنون پدیدار

    شد ای شیخ جهان اندر سر دار

    دوائی کردم از دست بریده

    دل و جانم شد اینجا آرمیده

    دل و جانم ازو اندر قراراست

    که دیدارم در اینجا آشکار است

    قراری یافت دل از روی جانان

    یکی میبیند از هر سوی جانان

    قراری یافت دل در نزد عشاق

    که شد درجان جان امروز کلی طاق

    قراری یافت دل از گفتگویش

    که دید آن رخ که بددرآرزویش

    قراری یافت دل در قربت او

    که این دم واصفست از حضرت او

    قراری یافت دل از دید دیدش

    که در اینجا عیان جانان بدیدش

    قراری یافت دل در سرّ بیچون

    که جانان یافت اینجا بی چه و چون

    قراری یافت دل تا واصل آمد

    که جانانش همین جا حاصل آمد

    قراری یافت دل از ذات پاکش

    که بیرون رفت او از آب و خاکش

    قرار دل ز دیدار است دیدیم

    بسی اسرار از جانان شنیدیم

    قرار جان یقین خواهد بدن زود

    که گردد محو کل در ذات معبود

    قرار جان بود اندر سوی ذات

    چو فارغ گردد از دیدار ذرات

    قرار جان بود محو هوالله

    که گردد در یکی او بیشکی شاه

    قرار جان بود آن دم ز دیدار

    که منصورش بسوزد در تف نار

    حقیقت ذات جمله بیقرارند

    اگرچه جمله در دیدار یارند

    زمین و آسمان هم بیقرار است

    همه در گردش ناپایدار است

    همه چیزی که بینی شیخ بیچون

    ز دید خویش خواهد شد دگرگون

    ز اول هرچه بینی هست آخر

    ز اوّل جملهشان دلدار ظاهر

    ز اول جمله در اینجاست بیشک

    در آخرجان جان پیداست بیشک

    زوالی گر نباشد آخر کار

    کجا جانان شود اینجا پدیدار

    زوالی گر نباشد در حقیقت

    بماند جاودان عین طبیعت

    محال است اینکه صورت بازماند

    چو گردی محو آنگه راز داند

    حقیقت محو خواهد گشت جمله

    در اینجا تا چه خواهد گشت جمله

    هر آن تخمی که کارند آن برآرد

    ولی در عاقبت پائی ندارد

    فنا به از چنین صورت نماندن

    بجان باید در این حضرت بماندن

    فنا به در ره مردان هوشیار

    که یار اندر فنا آید پدیدار

    فنا به در ره مردان رهبر

    فنا بوده است اندر بود بنگر

    فنا به هان فناشو آخر کار

    نمود خود از این پرده برون آر

    نخواهد بود چیزی تا ابد هان

    حقیقت خوب و زشت و نیک و بدهان

    دو روزی صبر کن در گردش دور

    که آنگاهی رسی در جملهٔ غور

    دو روزی صبر کن در بود و نابود

    که در آخر بیابی جمله مقصود

    دو روزی صبر کن در هجر جانان

    که دیدارت دهد در آخر آن

    دو روزی صبر کن در تنگدستی

    که چون گردی فنا از غم برستی

    دو روزی صبر کن تا جان برآید

    ترا هر محنت و اندوه سرآید

    دو روزی صبر کن تا نیست گردی

    ز هستی جزو و کل اندر نوردی

    دو روزی صبر کن کت بودنی نیست

    در آخر چون به بینی جمله یکیست

    دو روزی صبر کن در محنت یار

    که در آخر بیابی قربت یار

    دو روزی کاندرین روی جهانی

    بکن صبری ز عشقش تا توانی

    دو روزی کاندرین روی زمینی

    قناعت کن اگر صاحب یقینی

    قناعت کن در این دار فنا تو

    که خواهی رفت در دار بقا تو

    قناعت کن تو چون مردان عالم

    میان غم در آن غم باش تو خرم

    قناعت کن که تا گردی مصفا

    چرا باشی تو در اسم و مسما

    قناعت کن چو یارت در کنار است

    مخور غم جان که جانان آشکار است

    قناعت کن چو یارت هست در بر

    تو با اوئی و او اندر برابر

    قناعت کن بدین چیزی که داری

    که این را نیست جانا پایداری

    همه روی جهان در عین ماتم

    همی بینم در اینجا گه دمادم

    نه من در غم بماندستم گرفتار

    نه هم در بند خود مانده است دلدار

    نه من بردارم اینجا در حقیقت

    که بردار غمند اهل طریقت

    همه کار جهان بادرد و سوزاست

    غم و اندوه نه یک دم نه دو روز است

    غم و اندوه جاویدان نماند

    نمود نیک و بد یکسان نماند

    چرا غم میخوری ای شیخ در دهر

    تو لطف یار بین وبگذر از قهر

    ترا لطفست اینجا گه نموده

    تو در قهری و در جهلی چه بوده

    نه آخر علم به از جهل باشد

    کسی داند که آنکس اهل باشد

    خدابین باش ای شیخ جهان تو

    مخور غم اندر این دور زمان تو

    چو دردت با دوا آمد مخور غم

    که ناچیز است این دوران عالم

    حقیقت رو تو در عین شریعت

    تو دنیا سر بسر میدان طبیعت

    طبیعت دان همه دنیای غدار

    که ماندند انبیا در وی گرفتار

    طبیعت دان تو هر چیزی که بینی

    بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی

    طبیعت مرد از حق دور دارد

    کسی داند که عین نور دارد

    که اینجا گاه هست اندر کمین تو

    طبیعت دان عزازیل لعین تو

    بدو مگرو که او مردودراهست

    بمانده دور از نزدیک شاه است

    ازو دوری گزین چون انبیا تو

    که گرداند ز ناگه مبتلا تو

    ازو دوری گزین مانند مردان

    رخ از او تو بقول حق بگردان

    ازو دوری کن و او را رها کن

    رخ از دنیای دون سوی خدا کن

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha