الا ای یار فرزانه بیا با ما به میخانه
چو مردان باش مستانه بکن با جام پیمانه
گرو باید مصلی را بدست آورقدح می را
مصفا کن دل و جان را مشو خود مرد فرزانه
چه شد فرزانه گرگردی، به نیمی جو نمی ارزی
همان دم مرد میگردی، شوی چون مرد دیوانه
لباس فقرمی پوشی، شراب چون نمی نوشی
چرا در مکر می کوشی ، کنی چون قصه افسانه
از افسان و فسون باید که خود ها را رها آید
درین راهی کجا آید، بجز مردانه مستانه
چو مستان شو چه مستوری کجا جز باده مخموری
بکش یک جام در پیری قدم خود نه به میخانه
بیا تنها درین وادی، هوالواحد هوالهادی
رسد هردم ترا شادی تو شو خود یار مردانه
سخن از لا چه میگویی تو هو باهو نمی جویی
چرا با غیر میپویی هوالهو گو چو مستانه
چو مستان نوش این می را فدا کن ما و من خود را
بجو ای یار باهو را صلا زد پیر میخانه