ذکر زوجالبتول و ابن عم الرسول ابیالحسن والحسین المبارز الکرّار غیرالفرّار غالب الجیش العرمرم الجرّار سیدالمهاجرین والانصار، قال النّبی من احبّ علیّاً فقد استمسک بالعروة الوثقی الذی انزلاللّٰه تعالی فی شأنه: انما ولیکم اللّٰه و رسوله والذین آمنوا الذین یقیمونالصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون، و قالاللّٰه تعالی: و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیراً و قال علیهالسلام یا علی انت منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لانبی بعدی، و قال صلیاللّٰه علیه و سلم: اللهم و الِ من والاه و عادِ من عاداه و انصر من نصره واخذل من خذله: و قال: من کنت مولاه فعلی مولاه، و قال جابربن عبداللّٰه الانصاری رضیاللّٰه عنهما: دخلت عایشة رضیاللّٰه عنها و هن ابیها علیالنبی صلیاللّٰه علیه و سلم فقال یا عایشة ما تقولین فیامیرالمؤمنین علیبن ابیطالب صلواةاللّٰه علیه فاطرقت ملیاثم رفعت راسها فقالت بیتین:
اذا ما التبر حک علی المحک
و قال النبی علیهالسلام انا مدینة العلم و علی بابها.
آنکه در شرع تاج دین او بود
وآنکه تاراج کفر و کین او بود
در حدیث و حدید مرد او بود
هرچه خود رسته بود خو کرده
جز به فرمان حسام بر نکشید
هر عدو را که درفگند از پای
در زمان مالکش ببرد از جای
وانکه را زد به ضرب دین آرای
کرده در مغز عقل زیر و زبر
کرده از دشمنان دین چو سحاب
خامهٔ ریگ را به خون سیراب
حس او چون عظیم بود و کبیر
به دو تیغ آن هزبردین بیمیغ
به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان
شرع را کرده همچو تیر و قلم
هم مبرّز به علم بیم و امید
هم مبارز چو شیر و چون خورشید
دل و بازوش ازو ندیده به چشم
دست و تیغش چو پای کفر ببست
ذوالفقاری که از بهشت خدای
که بدین آر دین برون ز نهفت
کایچ تاوان نبد ورا در دین
چون نه از خشم بود از ایمان بود
کفر و دین نزد تو ز جهل یکیست
کرده در شرع مر ورا به امیر
سرِّ قرآن بخوانده بود به دل
کرده در عقل و دین به تیغ و قلم
خوانده در دین و ملک مختارش
هم دَرِ علم و هم علمدارش
عرضه کرده بر آن جمال و سرشت
کرده از لعل و دُر کرامت را
دَرج در یک سخن دو دُرج گهر
مُحرم او بوده کعبهٔ جان را
مَحرم او بوده سرِّ یزدان را
کرده خورشید و ماه را به دو نیم
وآن برون آمده ز پردهٔ حرف
کردی او را به زیر خاک دفین
هرکه تن دشمنست و یزدان دوست
داند الرّاسخون فیالعلم اوست
حرمت دین چو ظرف جانش داشت
علم او را که صخره کردی موم
طبع و بازار و ذهن و خاطر تیز
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
علی از علم و بوتراب از حلم
سدِّ اسلام تیغ و دستش بود
کی شود آنکه ماه دین با او
نه که این عقد پیش از این بودست
هر دو یک روح و کالبدشان دو
هر دو یک در ز یک صدف بودند
از پی سائلی به یک دو رغیف
با کسی علم دین نگفت استاخ
زانکه دل تنگ بود و علم فراخ
سایلان را به آشکار و نهفت
جز به اندازه سرِّ شرع نگفت
چون توانست چاه کفر انباشت
چاه دین هم نگاه داند داشت
تا دگرباره برنشاند به زین
عرش و کرسی چو نیم دانگ و تسوی
خامهٔ او چو یار شد با دست
دال با دردِ دینش همره بود
آن سخنها که در ضیافت و ضیف
گشت از بهر سود و سرمایهاش
لاجرم زان غذا و زان انگشت
دین بپرورد و کافران را کشت
کای خدای از بدان نگهدارش
نطقِ شرع از برای سیرتِ او
گفته در بیت مال با زر و سیم
چون دو توده بدید از این و از آن
گشت حیران ازین دل و زان جان
کار او جز سجود و جود نبود
عفو کرد از عدو خلاف و جدل
تختِ علمش نهاده بر درِ دین
در قیام و قعود عود او کرد
در رکوع و سجود جود او کرد
خاتم اینجا بداد بر درِ راز
نفس او را چو دیو چاهی بود
چون نمود او به دشمنان دندان
تنگ شد بر عدو جهان چو دهان
جز به دستوری ایچ کار نکرد
گر سری بر زدی ازو به زمان
پشت همچو کمان و رخ چو زریر
مهر و کینش دلیل منبر و دار
حلم و خشمش قسیم جنت و نار
روی گردون شدی چو پشت پلنگ
صخره چون زخم تیغ دستش دید
جان به ساعت ز جسم او برمید
پیش تیغش به ننگ و نام نبرد
اوست با کار علم و یار علَم
دیده چون دید خلق و جود علی
مشک خون شد دگر ره از خجلی
هر دو کوتاه داشت و ناشایست
از برون دست و از درون بایست
ترس بر حرص و جهد مانع بود
او نبود آن اسد که رنگ خلوق
کردی او را در این کهن صندوق
خوانده بر گنده پیری و میری
دل او را چو رای برهان کرد
بود پیوسته در عقیله و قیل
تنگ از آن شد برو جهان سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ