شمار شوق ندانستهام که تا چندست
جز اینقدر که دلم سخت آرزومندست
به کیش صدق و صفا حرف بیگانهاست
نگاه اهل محبت تمام سوگندست
نه دام دانم و نه دانه، اینقدر دانم
که پای تا به سرم هرچه هست در بندست
خیال آفت جان گشت و خواب دشمن چشم
بلای نیم شبست این نه عهد و پیوندست
مرا فروخت محبت ولی ندانستم
که مشتری چه کسست و بهای من چندست
ادای حق محبت عنایتیست زدوست
وگرنه خاطر عاشق به هیچ خرسندست
به دوستی که بهجز دوستی نمیدانم
خدای داند و آنکو مرا خداوندست
از آن خوشم به سخنهای دلکش تو رحیم
که اندکی باداهای عشق مانندست