شبی در مسجد جامع مصر آتش افتاد و بسوخت، مسلمانان را توهم آن شد که آن را نصارا کرده اند به مکافات آن آتش در خانه های ایشان انداختند.
سلطان مصر جماعتی را که آتش در خانه های ایشان انداخته بودند بگرفت و در یک جا جمع کرد و بفرمود تا به عدد ایشان رقعه ها نوشتند، در بعضی کشتن و در بعضی دست بریدن و در بعضی تازیانه زدن، و آن رقعه ها را بر ایشان افشاندند، بر هرکس هر رقعه که افتاد با وی به مضمون آن معامله کردند.
یک رقعه که مضمون به کشتن بود بر کسی افتاد، گفت: من از کشتن باکی ندارم اما مادری دارم و جز من کسی ندارد در پهلوی وی دیگری بود که در رقعه وی تازیانه زدن بود، وی رقعه خود را به آن کس داد و رقعه وی را گرفت و گفت: من مادری ندارم. این را به جای او بکشتند و آن را به جای او تازیانه زدند.
به سیم و زر جوانمردی توان کرد
خوش آن کس کو جوانمردی به جان کرد
به جان چون احتیاج یار بشناخت
حیات خود فدای جان او ساخت