بود سوی توام راز نهانی
که زانم هست عيش و کامرانی
شدم چون آشنا ای يار جانی
ببزم خالی از بيگانه تو
ای ماهرويم ای مشک مويم
يارم توئی تو ای شهريارم
بعرش جان چو تو جانانه بود
که مهر از عارضت افسانۀ بود
بزير دام زلفت دانۀ بود
بدامم درفکند آن دانه تو
در محفل خود بارم ده ای يار
پيش رقيبان منما تو خارم
فراق رويت ای سلطان خوبان
چو زلفت کرده عالم را پريشان
بهر بزمی در آيم همچو طفلان
که شايد بشنوم افسانه تو
گر بر لب آری يکبار نامم
در خاک پايت صد جان فشانم
زدرد عشقت ای ماه حبيبان
رميدند از مداوايم طبيبان
خوش آن دم که علی رغم رقيبان
شرابی نوشم از پيمانه تو
ای دل ستانم جز تو ندارم
نالان زهجرت همچون هزارم
تو دانی ای نگار ماهرويم
گهی چوگان عشقت همچو گويم
بزلفانت زنی چون شانه گويم
که من ای کاش بودم شانۀ تو
مردم بکويت در آرزويت
جز وصل رويت قصدی ندارم
ز عشقت گر بسوزد استخوانم
بجز نام ترا بر لب نرانم
بپای آنکسی صد جان فشانم
که يکبارم برد بر خانه تو
گاه از وصالت شادم نمائی
گاه از فراغت سازی نزارم
چنان گرم از ميت ای دلستانم
که دلسرد از بهشت جاودانم
من آن مرغ رميده زآشيانم
که نشناسم بجز کاشانۀ تو
بازآ به پيشم بين قلب ريشم
تا کی گزاری در انتظارم
شده هر موی زلفت يک کمندم
که بر عشق تو کرده پای بندم
شدم ای دلبر بالا بلندم
هلاک از غمزه فتانه تو
چون پادشاهی گاهی نگاهی
بر اين اسيرت ای شهسوارم