جوانی چه آورد پيری چه برد
بُتِ خوردسال ومی سال خورد
بت خوردسالی که يک جلوه اش
ببرد از دل انديشه خواب و خورد
می سال خورديکه يک قطره اش،
نخورد آنکه مُرد و نمُرد آنکه خورد
ز يک خم دهد ساقی روزگار
ترا صاف صاف و مرا درُد درُد
هزاران اسيرويند و يکی
غبار علائق ز قلبش سترد
نه بازی است رفتن بميدان عشق
که از صد هزاران يکی پا فشرد
ز طوطی دعا دعوی از مدعی است
ببينيم تا گوی ميدان که بُرد