من خود مجرّد از همه نام و نشانمی
بر هر صفت که عشق تو گفت آنچنانمی
در گوشۀ فراق تو پیر شکسته ام
آندم که بوی وصل تو آید جوانمی
گاهی ز تاب قهر تو درویش نینوا
گاهی ز تاج مهر تو شاه جهانمی
گاه از جنون ز هلهلۀ کودکان برقص
گه در خرد ارسطوی روشن روانمی
گاهی بجستجوی تو دربان مسجدم
گاهی سبوکش ره دیر مغانمی
گاهی ز درد گریان چون ابر ؟؟
گاهی ز درد خندان چون گلستانمی
کوته کنم حدیث چو مومی بر آفتاب
هر چه اقتضای عشق تو باشد همانمی
مشکن رقیب بال و پر من ز سبک جور
عمریست پروریدۀ این آشیانمی
بشکست اگر مرا دل از آن لعل دلقریب
شادم که دلشکستۀ آن دلستانمی
زهد دراز رفته زیادم که سالهاست
در کشمکش ز طرۀ شیر فشانمی
خیل خیال اوست که بر چشم من رود
یا مست بیخودم که ز خود در گمانمی
دوشم ز لطف بندۀ خود خواند من زوجد
نی بر زمینم و نی بر آسمانمی
مفکن مرا به پیچ و خم ایتار زلف دل
در حلقۀ تو رفته من اینها ندانمی
با من ز ظن مطلق و اصل عدم مخوان
زاهد برو من آنچه تو خواهی نه آنمی
صوفی تو هم بمذهب تثلیث خود مرا
دعوت مکن که من نه ز بو لیمیانمی
من نی فقیه خشگم و نی صوفی ترم
نی معتقد بحکمت یونانیانمی
پیر طریق من بجهان شاه اولیاست
با مهر او بری ز فلان و فلانمی
قشری و صوفی و متفلسف ندا نما
هر چه او بروست من ز دل و جان برآنمی
لنگان همیروم ز پی کاروان دوست
تا هر که دید گویدم از کاروانمی
ایشاه تا جور سگ خود خوان مرا که نیست
یارای آنکه گویمت از دوستانمی
نیرّ مرا حقیر مبین بر طراز فرش
کاندر فراز عرش ز سبّو حیانمی
لیک از و بال طالع چندی چو دانهای
در زیر آشیانۀ هفت آسمانمی