به پندار دانای مغرب زمین
پدید آور پند نو «داروین»
زمانه ز میمون، دمی کم نمود
سپس ناسزا نامش، آدم نمود
اگر آدمیت بر این بی دمی است؟
دمی کو که من عارم از آدمیست
چو اجدادم ای کاش، میمون بدم
که در جنگلی، راحت اکنون بدم
مرا آفریدند، انسان چرا؟
چرا آفریدند، اینسان مرا؟
اگر پشه ای بودم اندر هوا؟
اگر اشتری بودم اندر چرا؟
بدم گر که مور لگد خورده ای
و یا کرم بی قوت افسرده ای؟
اگر کند دندان شغالی بدم
اگر گرگ آشفته حالی بدم؟
از این نیک تر بد که انسان شدم
معذب ترین جنس حیوان شدم؟
تو ای مرغ آسوده در لانه ای
خوشا بر تو مرغی و انسان نه ای
گرازا، تو بر طالع خود بناز
که ناگشتی انسان و گشتی گراز
تو ای بدترین جنس انسان بشر
ز حیوان درنده درنده تر
نه روباهی اما به موذی گری
ز روبه صد اندازه، موذی تری
تویی گو که عقرب نیم پیش خود
ولی همچو عقرب زنی نیش خود
من ای قوم! جنس شما نیستم
دو پا دارم، اما دو پا نیستم
نه ازتان فزونم، نه ازتان کم
که من نیز مثل شما آدمم
ولی چون شما، پست و دون و پلید!
جهان آفرین، مر مرا نافرید
هراکلیت را بس ز مردم گزند!
رسیدی همی گفت مردم سگند
من آن آدمی، بر سگان اجنبی
چو در قوم غدار فاسق، نبی!
سگ ار اجنبی دید، عوعو کند
مرا نیز این قوم دون هو کند
همین قصه اکنون بود حال من
که عوعو نمایند، دنبال من
کسانی که اکنون، مرا هو کنند
سگند اجنبی دیده، عوعو کنند
چه غم دشمنان گر مرا هو زنند؟
ولی دوستان از چه نارو زنند!
تأسی به خصم دنی می کنند!
به من دوستان، دشمنی می کنند!
گر این دشمنی از حسد می کنند
قسم بر رفاقت که بد می کنند
من این نوع خود، ناپسندیده ام
بسی رنج دیدم که رنجیده ام
مرا گر چه طبعی است پراقتدار
چو من دیده کم دیده روزگار
به هر نکته طبعم، گمارم به کار
بود وصفش ار یک، نماید هزار
ولی از پی ذم نوع بشر
همین دم بریده،دنی جانور:
کند هر چه کوشش، فزاید به کار
نیادم سراید یکی از هزار
نجویم یکی ناسزا در کلام
کلام است در ذم او ناتمام
به ناچار نوع بشر خوانمش
همین نام را ناسزا دانمش
کجا ناسزا آدمی را سزاست
بر ناسزا آدمی ناسزا است
بر این دم بریده، دنی جانور
چه فحشی دهم به ز نوع بشر؟
همه فحش ها بهر آدم کم است
که فحش همه فحش ها آدمست!
به پندار (عشقی) ز «نوع بشر»
نباشد به قاموس، فحشی بتر!